کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس – ۷ (لبخند شکسته)

۲ آذر ۱۳۹۱

ترم به میانه‌هاش رسیده بود و مثل همه ترم‌ها و سال‌های دیگه داشتم سر کلاس آزمون میان‌ترم برگزار می‌کردم. کلاس غرق شده بود تو سکوت مطلق. همه مشغول نوشتن بودن و کوچیک‌ترین پچپچه‌ای به گوش نمی‌رسید. کسی اگه خوب دقت می‌کرد، صدای بال زدن پشه‌ها رو هم می‌تونست بشنوه. امکانی برای تقلب وجود نداشت: هیچ دو نفر کنارِ همی سؤال‌های مشابه دست‌شون نبود. توی کلاس قدم می‌زدم و به برگه‌های بچه‌ها نگاه می‌کردم. بیشترشون هنوز اسم‌شون رو ننوشته بودن. بلند گفتم:

«اسم‌هاتون رو بنویسین، یادتون نره.»

لای میزا می‌چرخیدم و به نوشتن‌شون نگاه می‌کردم. بعضیا داشتن تند و بدخط کاغذ رو پر می‌کردن؛ انگار کسی دنبال‌شون کرده باشه یا نگران باشن معلومات‌شون فاسد شه یا بپره. بعضیای دیگه آروم و با طمأنینه می‌نوشتن، حتی بین‌شون دو سه نفری بودن که شماره سؤال رو با یه رنگ می‌نوشتن و جواب رو با یه رنگ دیگه. بعضیام چندتا سؤالی رو که بلد بودن، جواب داده بودن و حالا بی‌کار داشتن با ورقه‌شون یا میزشون یا عینک‌شون یا هرچیز دیگه‌شون ور می‌رفتن تا زمان بگذره یا امداد از غیب برسه. بالای سر یکی از پسرها ایستادم؛ ورقه‌ش خالی خالی بود. گفتم:

«دست‌کم اسمت رو بنویس رفیق.»

سرش رو بالا کرد و بهم لبخند زد. لبخندش جور عجیبی بود؛ شاید به‌خاطر این‌که آفتاب افتاده بود روی صورتش و خطوطش رو بیشتر واضح می‌کرد. نوزده‌بیست‌سال بیشتر نداشت، اما خط‌های روی صورتش مسن‌تر از اونی که بود -واقعاً بود- نشونش می‌داد. خیال هم نداشت دست برداره. همین‌طور داشت بهم نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. قلبم شروع کرد به تند زدن. احساس عجیبی بهم دست داد؛ این احساس که موقعیتم بیشتر به یه زندان‌بان می‌موند تا یه مدرس دانشگاه. مثل آدمی مسخ‌شده، بی‌اون‌که حرفم رو ادامه بدم یا به لبخندش واکنشی نشون بدم، دست‌هام رو کردم توی جیبم و راه افتادم. با خودم فکر می‌کردم که اگه من الان توی این کلاس نبودم، شاید بیشتر این بچه‌ها تقلب می‌کردن یا دست‌کم این‌طور ترجیح می‌دادن. به خودم نهیب می‌زدم که چرا چندجور سؤال طرح کرده بودم و امکان هر عملی رو ازشون گرفته بودم. مدام اون لبخند شکسته جلوی چشم‌هام بود و صدای اون قهقهه‌ای که کامو تو «سقوط» می‌گه، توی گوش‌هام.

نیمی از زمان امتحان گذشته بود و من هنوز دست در جیب تو کلاس قدم می‌زدم. دیدم یکی از دخترها کتاب رو روی پاش باز کرده و داره دنبال صفحه‌ای می‌گرده. دو سه قدم به سمتش برداشتم و می‌خواستم بهش یادآوری کنم که حق نداره از کتاب یا جزوه استفاده کنه. داشتم فکر می‌کردم که بهتره این حرف رو با لحن تند بهش بگم -که دیگه هیچ‌وقت فکر قانون‌شکنی به سرش نزنه- یا با لحن آروم. اما ناگهان دیدم که دستش داره می‌لرزه، صحفه‌های کتاب هم که تو دستش بود همین‌طور. صدای قهقهه‌ای پیچید توی گوش‌هام و باز اون لبخند شکسته چشم‌هام رو پر کرد. کلاس شروع کرد به لرزیدن. دستم رو گرفتم به دیوار و چند ثانیه‌ای همون‌طور بی‌حرکت ایستادم… بعد آروم برگشتم و رفتم به یه سمت دیگه.

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد