کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس – ۹ (هوا آلوده است)

۱۶ آذر ۱۳۹۱

هوا آلوده است، بسیار آلوده. خاکستری -تا چشم کار می‌کند- کش می‌آید. مقامات رسمی محدودیت‌ها را بیشتر کرده‌اند. تردد اتوموبیل‌های بدون مجوز، به لحاظ کمی در حدود نیمی از خیابان‌های شهر و از نظر کیفی در بخش اعظم شهر ممنوع اعلام شده؛ بی هیچ پرسش و پاسخی، یک منع قانونی به‌تمام‌معنا، که گریبان من را هم گرفته و مجبورم کرده بدون ماشین بیایم دانشگاه. چند ساعت یک‌نفس حرف زده‌ام و حالا ایستاده‌ام توی صف کنار دانشجوها منتظر تاکسی. خاکستری آسمان دارد به سیاهی میل می‌کند. سوز زمستانی شبانه هم مثل همه سال‌های اخیر، زودتر از موعد هوار شده سر شهر. یک ون تاکسی می‌آید. از آن وقت‌هایی است که سقف آرزوهایم در حد از راه رسیدن یک ون تاکسی پایین آمده. بازدم خوشبخت‌ترین آدم روی زمین را -گیریم برای چندصدم ثانیه- از لای سبیل‌هایم بیرون می‌دهم و دست در جیب دنبال صف به سمت تاکسی می‌روم. خوشبختی تمامی ندارد انگار. دو نفر مانده به پر شدن ون، نوبت من می‌شود و می‌چپم میان بچه‌هایی که انگار قرار گذاشته‌اند سرما و کثیفی هوا و ناراحتی صندلی‌های ماشین و هر چیز ناخوشایند دیگری را به هیچ بگیرند و -اسمش چی بود… آهان- حال لحظه را ببرند، حال لحظه. راننده آتش می‌کند و راه می‌افتد. روی سه صندلی پشت سرم پنج نفر چپیده‌اند روی هم و هروکرشان ون را برداشته. دارند از استادهای‌شان می‌گویند و لابه‌لای اسم‌هایی که می‌آورند، چندتایی‌شان را می‌شناسم. بی‌راه هم نمی‌گویند انگار؛ مثلاً درباره آن بابایی که حتی توی اتاق اساتید هم جواب سلام خیلی از همکارهایش را نمی‌دهد، یا آن یکی که همیشه شلوارش را تا زیر سینه‌اش بالا می‌کشد، یا آن خانمی که همیشه دیده‌ام دانشجوهای پسرش از دستش شکارند و توی دفتر دنبالش می‌گردند و گویا فقط با دخترها راحت است و راه می‌آید. فرضیه‌های جالبی هم مطرح می‌کنند. من هم گوش می‌دهم و خیال‌بازی می‌کنم. استراق‌سمع کار جذابی است. لذت می‌دهد. بعضی‌وقت‌ها آدم ناگهان به خودش نهیب می‌زند که: «مرد حسابی جلو گوشاتو بگیر. هر چیزی رو که نباس گوش داد.» این‌جور وقت‌ها آدم یا دیگر استراق‌سمع نمی‌کند، یا عذاب وجدان می‌گیرد. اما وضعیت و موقعیت‌هایی هم هست که استراق‌سمع یکی از اجزای جدایی‌ناپذیرشان است. یکی از این وضعیت و موقعیت‌ها همین نشستن توی تاکسی‌ای است که یازده‌تا دانشجو تویش باشند و بیشترشان هم بلندبلند حرف بزنند. راننده بی‌خیال مسافرهای پرسروصدایش می‌زند زیر آواز: «چهان پر از غمه، یه دشت ماتمه…» گلپا می‌خواند. زیاد هم خارج نیست. به خیابان نگاه می‌کنم و مردم شتابان و کزکرده از سرمایش، که با این اوضاع و احوال هوا کاندیداهای مناسبی برای ابتلا به سرطان ریه در آینده‌اند. دختر و پسری که جلویم نشسته‌اند، از آن آدم‌هایی هستند که اگر بخواهم صدای‌شان را بشنوم، باید گوش تیز کنم، و چون می‌دانم آن نهیب به سراغم خواهد آمد، بی‌خیال‌شان می‌شوم. دانشجوی کناری‌ام گوشی چپانده توی گوشش. هم صدای کوبه‌های موزیکش را می‌شنوم و هم حرکت زانویش را می‌بینم که با هر پا کوبیدنش به کف ماشین، پایین و بالا می‌رود. این بچه‌های پرشروشور هم چند سال دیگر در چنین شب آلوده‌ای در آستانه زمستان لای این مردم خواهند لولید و شاید -اگر خوش‌شانس باشند- در عبور ون تاکسی‌ای از کنارشان، برای آن‌ودمی صدای خنده‌هایی به گوش‌شان بخورد و یادشان بیاورد که زندگی جریان دارد؛ ولو در تاریکی، ولو در کثیفی. راننده حالا دارد ترانه‌ای کوچه‌بازاری می‌‌خواند. موجود جالبی است. حیف که دیر کشفش کردم. کم‌کمک داریم به مقصد می‌رسیم. کانالش را عوض می‌کند و با صدایی زنانه می‌گوید: «مسافرین عزیز، هوا آلوده‌ست، بسیار آلوده. فردا موقع بیرون اومدن از خونه حتماً حواس‌تون باشه با خودتون یه حوله خیس بیارین تا دمر نشین. حالام لطفاً کمربنداتون رو ببندین. داریم به مقصد نزدیک می‌شیم. خودتون رو برای یه فرود پراضطراب آماده کنین.»

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد