کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

اندر احوالات یک مدرس – ۲ (یه خازن بزرگ)

۲۷ مهر ۱۳۹۱

 

گاهی اوقات یه فکری مثل بختک می‌افته به جونم و مثل خوره روحم رو می‌خوره و می‌تراشه؛ نه در انزوا، که با عرض شرمندگی از محضر صادق‌خان هدایت، معمولاً آدم منزوی‌ای نیستم. اسمش رو گذاشته‌م «احساسِ مورد استفاده ابزاری قرار گرفتن». جای بدِ قضیه اینجاست که این احساس معمولاً توسط دانشجوهای سابقی ایجاد می‌شه که توی دوره تحصیل‌شون دانشجوهای خوبی بوده‌ن و به دلیل پرکاری و تلاش‌شون خیلی دوست‌شون می‌داشته‌م. سخته تعریف این احساس دوگانه، اونم درباره کسایی که مدام می‌اومده‌ن سراغت، بهت محبت می‌کرده‌ن، همیشه توی مسیرت قرار می‌گرفته‌ن و البته همیشه هم سؤالی توی جیب‌شون داشته‌ن که دنبال جوابش می‌گشته‌ن، و کلی احساس خوب به تو داده‌ن از این‌که فکر کرده‌ی مفیدی و کسی هست -گیریم خیلی جوون- که قدر علمت رو می‌دونه و ازش استفاده می‌کنه. حالا که جنبش‌های نودونه درصدی / یک درصدی دنیا رو برداشته، می‌تونم بگم چیزی حدود نودونه درصد -نه، انصافاً این بی‌انصافیه- از این‌دست دانشجوها وقتی فارغ‌التحصیل می‌شن، نه سراغی ازت می‌گیرن -که مهم نیست- نه سری بهت می‌زنن -که این هم مهم نیست- و نه حتی اگه اتفاقی یه‌جایی ببیننت، محلی بهت می‌ذارن. اینجاست که به این نتیجه می‌رسی که اون محبت‌ها و سراغ گرفتن‌ها و غیره فقط یه «استفاده ابزاری» بوده و نه چیزی دیگه. اینجاست که مفهومی به نام انسانیت یا عاطفه انسانی برات به تمام معنا به نازل‌ترین حد خودش سقوط می‌کنه. و اینجاست که احساس می‌کنی طرف تو رو نه یه انسان، که یه خازن بزرگ می‌دیده که هروقت نیاز داشته دوشاخه‌ش رو فرو می‌کرده تا شارژ بشه… همین.

روزی برای شنیدن سخنرانی و البته ادای احترام به یکی از استادای قدیمیم رفته بودم خانه هنرمندان. شلوغ بود حسابی؛ ازدحام از همون دور حوض شروع می‌شد و تا توی سرسرای ورودی و راه‌پله‌ها و راهروهای طبقه بالا هم ادامه داشت. به‌هرحال همیشه آدمایی هستن که حاشیه رو به متن ترجیح می‌دن. توی سالن جایی برای نشستن نبود. گوشه‌ای ایستادم و تکیه دادم به دیوار. کمی بعد که خسته شدم، کیفم رو گذاشتم زمین کنار پام. کم‌کمک پاهام داشت به ذوق‌ذوق می‌افتاد که دیدم کسی می‌زنه پشتم. یکی از دانشجوهام بود. با صدایی که از ته حلق درمی‌اومد، گفت: «استاد سلام. بیاین اونجا بشینین.» و با دست به جایی ته سالن اشاره کرد. باهاش رفتم و وقتی دیدم جای خودش رو می‌خواد بهم بده، قبول نکردم. همون‌جا ایستادم. اون هم از سر رودرواسی ننشست. صندلی خالی مونده بود و من بیشتر از این‌که به حرفای استادم گوش بدم، داشتم به داستان پیرمرده و پسرش و خرشون فکر می‌کردم. حالا پیرمرده پیاده شده بود و پسره سوار، که دیدم از اعماق تاریکی یکی از دانشجوهای سابقم داره می‌یاد به‌سمتم. خیلی خوشحال شدم از دیدنش. پایان‌نامه‌ش رو زیرنظر خودم کار کرده بود و پنج‌شیش‌ماه پیش تحویل داده بود و حالا دانشجوی فوق‌لیسانس بود. با دیدنش یاد شبی افتادم که حدود ده ده‌ونیم بهم زنگ زد و گفت احساس پوچی بهش دست داده و فکر می‌کنه هیچ‌وقت یه مهندس درست‌ودرمون ازش درنمی‌یاد. یه ساعتی گپ زده بودیم و وقتی خداحافظی می‌کردیم، همون‌قدری که من خوابم می‌اومد، اون سرحال بود. همون‌طور که به دیوار تکیه داده بودم و پسره داشت خرسواری می‌کرد، یه چشمم به اسلایدای روی پرده بود و یه چشمم به دانشجوی سابق، آقای مهندس امروز. نزدیک که شد، کیفم رو دادم اون یکی دستم که باهاش دست بدم. طرح لبخندی هم حتماً روی صورتم نقش بسته بود. به صندلی خالی که رسید، نگاهی به من و دانشجوی کنارم انداخت… حالا که دقیق‌تر فکر می‌کنم، می‌بینم نگاهش از اون نگاه‌های عاقل‌اندر‌سفیه بود. عینکش رو داد بالا و صندلی رو باز کرد.

 

گروه‌ها: اندر احوالات یک مدرس

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد