پسر جوان نقشههایش را لوله میکند و از میزِ جلویم برمیدارد. نگاهی به ساعت میاندازم. نیمساعتی از زمان کلاس گذشته و همین حالاهاست که سروصدای بچهها دربیاید که «استاد، ما دوباره ساعت دو کلاس داریم، اینطوری به ناهار نمیرسیم.» و اگر همین هم نه، چیزهایی از همین دست. دختری میگوید:
«کار من رو میشه یه بار دیگه ببینین استاد؟»
«نمیرسیم. وقت کلاس تموم شده و من هم میخوام درباره موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم. برام ایمیلش کن.»
به بچهها میگویم باید چند دقیقهای تحمل و تأمل کنند و آرام بنشینند و به حرفهایم گوش دهند. نباید هم غر بزنند، اما خودم با نق زدن شروع میکنم:
«آخه این چه وضعیه بچهها؟ آدم ناامید میشه. شماها دارین مجتمع فرهنگی طراحی میکنین، اونم تو یکی از محلههای فرودست شهر. همهتون هم بارها رفتین و اونجا رو دیدین. اما وقتی میشینین پای طراحی، انگار یادتون میره برای کی دارین خط میکشین. یادتون میره برنامه طرح چی بوده.»
تلفنم زنگ میزند. نگاهی میکنم. امانالله است. قطع میکنم.
«یکی این پروژههای شما رو ببینه، فکر میکنه دارین برِ شانزهلیزه برای تینایجرای پاریسی طراحی میکنین. پیش از شروع طراحی اون همه مطالعات اجتماعی نکردین که حالا همهش رو بذارین در کوزه.»
دوباره زنگ میزند. امانالله است. قطع میکنم. اگر کارش مهم باشد، میداند که باید سه بار زنگ بزند.
«طراحی درست، اون طراحیایه که مدام حواسش به کاربرهاش…»
دوباره میزند. ببخشیدی میگویم و از کلاس میروم بیرون.
«سلام امانالله. چه خبر شده؟»
«سلام آقامهندس. چاه توالت بند شدهس، از صب کسی نتونسته بره. این بناها دیروز معلوم نیست چی ریختن گلوش.»
«تو برای چاه توالت سه بار به من زنگ زدی؟ نگفته بودم فقط برای کار مهم؟ یه اسیدی چیزی بگیر بریز توش خب.»
«ریختم. گرفته، باز نمیشه خب.»
«زنگ بزن اوسداوود لولهکش. تلفنش رو پشت در اتاقت نوشتهم. بگو زود بیاد. بگو من گفتهم زود بیاد. برا این چیزام دیگه به من زنگ نزن. سرکارگری ناسلامتی. خودت ردیفش کن.»
برمیگردم سر کلاس. تمرکزم از دست رفته. اگر بناها از دستشان در رفته باشد یا خریت کرده باشند و ملات سیمان ریخته باشند توی راهآب، بساطی داریم. سروته حرفهایم را با لزوم توجه به شرایط و باورها و فرهنگ کاربران معماری هم میآورم و آخر از همه میگویم:
«کار معمار، فقط خط کشیدن نیست. یه معمار، هم پزشکه، هم روانشناس، هم جامعهشناس، هم اقتصاددان، و هم خیلی چیزای دیگه. نشنیدین مگه؟ میگن یه مهندس، کسیه که درباره یه چیز، همه چیز رو میدونه، اما یه معمار کسیه که درباره همه چیز، یه چیزی میدونه.»
وسایلم را جمع میکنم و فاصله کلاس تا پارکینگ میشود چند قدم و میرانم سمت کارگاه. جملهای هست که میگوید جهان مانند صحنه تئاتر است. این جمله را گاهی به شکسپیر نسبت دادهاند و گاهی به کسان دیگر. ما تمام روز مشغول بازی کردن نقشایم؛ از نقشهای ثابتی مانند فرزند، همسر، پدر، مادر و چیزهای دیگری از این دست، تا نقشهای قراردادیای مانند ستاره سینما، دکتر، مهندس، روزنامهنگار، مدرس، بقال، چقال و غیره. وقتهایی هم هست که باید سریع از نقشی به نقش دیگر دربیاییم؛ درست مانند بازیگری که برای چند لحظه صحنه را ترک میکند، میرود آن پشت، لباس و گریمش را عوض میکند و دوباره برمیگردد روی صحنه. شاهزاده بوده، میشود گدا، قدیس بوده، میشود خبیث، جوان بوده، میشود پیر… این عوض کردن نقشها… این عوض کردن نقشها…
وارد کارگاه که میشوم، امانالله میدود جلوم. میگویم:
«خوبه فقط همین توالت همکف رو باز گذاشتیم. اگه همه توالتا قرار بود باز باشه که تو ورشکستمون کرده بودی مؤمن. اینطوری نگهبان و سرکارگری؟»
«جان آقامهندس سه تا اسید ریختم تو دهنش. کیپ شده اصلاً.»
«اوسداوود لوله…»
«همین الان اومده. تازه رفته سر کار.»
کیفم را میدهم دستش که ببرد توی اتاقش. میروم سمت توالت. اوسداوود دارد پیرهنش را درمیآورد. عاقلهمرد جاافتادهای است. کلهاش تاس است، اما در عوضِ موهای نداشتهاش، سبیلهای پرپشت جوگندمیای پشت لباش دارد. چاق است و کوتاه. همیشه با خودم فکر کردهام حاتمی اگر دیده بودش، شاید نقش شعبوناستخونی هزارداستان را ترجیح میداد به جای کشاورز بدهد به او. چاقسلامتیای میکنیم و دستی میدهیم. میگوید:
«باس بکَنیم مهندس. فنر جواب نداد. معلوم چی ریدهن توش.»
سیگاری تعارفش میکنم. برمیدارد میگذارد پشت گوشش.
«چاکر آقامهندس. میذارمش واسه بعد کار.»
زیر پوش آبی سوراخسوراخی تنش است. بالای کاسه توالت زانو میزند. یک دستش را میگذارد لب کاسه و دست دیگرش را تا آرنج میکند توی سوراخ. صورتش با کاسه توالت سه چهار سانتیمتر فاصله دارد؛ انگار در آستانه بوسهای است.
«برو اونور آقامهندس. دلت بهم میخوره.»
معذبم. ماندنم و دیدنش توی این وضعیت ممکن است ناراحتش کند، رفتنم هم ممکن است بیشتر ناراحتش کند. چیزی نمیگویم و بیصدا میایستم. مشت پر از کثافتش را بیرون میکشد و کنار کاسه خالی میکند. و باز دوباره… همانطور که تا سینه خم شده روی کاسه توالت، نگاهم میکند. لبخند تلخی روی صورتش ماسیده. میگوید:
«چیه آقامهندس… وایسادی ببینی ما نونمون رو از کجا درمییاریم؟»
همهمه بچههای کلاس گوشم را پر میکند. زمین زیر پایم میلرزد.۰۹