میروم توی اتاق اساتید. نسیم خنک کولر میزند توی صورتم. یک لحظه میایستم. میگذارم نسیم تا اعماق وجودم پیش رود. همان نزدیکیها مینشینم روی صندلیای کنار میز سراسری ناهارخوری. دوسهتایی از همکارهام آن دورترها نشستهاند و گرم بحثاند. یکیشان برایم دست تکان میدهد و نیمخیز میشود. من هم دستم را بالا میآورم، تکانی به خودم میدهم و دوباره مینشینم. با ایما و اشاره میگوید بروم پیششان، من هم با همان بادی لنگوایج الکن میگویم: «دارم میپزم از گرما، بذار یهکم جلوی کولر خنک شم، بعد مییام چاییمو با شماها میخورم.» این که چقدر از معنای حرفم را میفهمد، چندان مهم نیست. مهم این است که میفهمد توی این گرمای شترکُش حوصله وراجیهایشان را ندارم. دست میکنم توی کیفم و پاکت نامهای را که ته کلاس نماینده داده دستم، درمیآورم. امروز سر حال نبود. اصلاً انگار توی کلاس نبود. نمیدانم دچار افسردگی ته ترم و نزدیکی امتحانها شده یا چی. نامه را هم صبر کرد همه که رفتند بیرون، داد دستم.
«این چیه؟»
«بعدن بخونینش بیزحمت.»
لبخندی زده بودم و گفته بودم:
«من زن و بچه دارما…»
خنده تلخی تحویلم داده بود و گفته بود:
«نامه کاریه استاد.»
و اجازه گرفته بود و رفته بود. از در که میرفت بیرون، احساس کرده بودم شانههایش زیر باری خم شده.
دایی لیوانی آب خنک میگذارد جلوم روی میز. طبق معمول و به شیوه خودش سلام و احوالپرسی میکند و میگوید اگر هنوز غذا نگرفتهام و اگر دلم میخواهد، او میتواند برایم غذا بگیرد. غذا نگرفتهام، دلم هم میخواهد.
«ساندویچ بگیر برام دایی.»
نگاهش به پاکتِ توی دستم میافتد. سری تکان میدهد و میگوید:
«باز ته ترم شد، این بچهها یوبوست و دیکسشون عود کرد.»
فکر نمیکنم مربوط به یبوست و دیسک باشد. دایی میرود. پاکت را باز میکنم.
نوشته دیگر نمیخواهد نماینده باشد. نوشته میداند ته ترم است، اما همین دو هفته باقیمانده را هم دیگر نمیتواند نماینده باشد.
لیوان آب را میگیرم توی مشتم. قطرههای عرقش کف دستم را خیس میکند.
نوشته یادم هست دو هفته پیش بعد از کلاس آمد باهام حرف زد برای عقب انداختن تحویل پروژه؟ نوشته یادم هست یک شب دیگر زنگ زد و بازهم برای عقب انداختن تحویل پروژه چانهکاری کرد؟ نوشته بچهها ازش خواسته بودند این کار را بکند.
دهانم خشک شده. از پنجره به چنار کنار ساختمان نگاه میکنم که توی آفتاب دارد میسوزد.
نوشته وقتی توی تحویل موقت هفته قبل بهترین نمره کلاس را گرفته، بچهها ساز کوک کردهاند که «تو نماینده ما نیستی، فقط خودشیرینی میکنی برای نمره.» نوشته بعضیها حتی بهش گفتهاند که باور نمیکنند برای عقب انداختن تحویل پروژه با من حرفی زده باشد.
جرعهای مینوشم. آفتاب که تا چند لحظه پیش روی زمین بود، حالا آمده گوشه میز و مثل هر روز میخواهد ذرهذره پیشروی کند و تمام میز را بگیرد.
نوشته نوشتهاش را حمل بر هیچ چیزی نکنم جز اینکه دیگر نه میخواهد و نه میتواند که نماینده کلاس باشد. نوشته آدم ضعیفی نیست، اما توی کتابی خوانده که برای هر آدم قویای هم لحظههای ناتوانی وجود دارد.
میخواهم خودنویسم را دربیاورم و زیر این جمله آخریاش خط بکشم. لیوان را میگذارم لب میز. زیادی لبه میگذارم. میافتد و هزار تکه میشود. یکی از بچهها میگوید:
«استاد طوریتون نشد؟»
«من؟ نه، لیوانه اما هزار تیکه شد.»
نماینده میرود بیرون کلاس و چند لحظه بعد با جاروی نظافتچی دانشکده برمیگردد. میخواهم جارو را ازش بگیرم. نمیگذارد. دوباره که میرود بیرون، یکی از بچهها میگوید:
«استاد امروز تولد امیره. مهتا هم پول جمع کرده کیک خریده.»
به امیر نگاه میکنم و میگویم:
«چایی قهوه رو مهمون توییم؟»
این یک فرمول اثبات شده است که زمان آماده شدن کلاس برای هر کار دیگری به غیر از درس، زمانی است بسیار ناچیز؛ چیزی در حد کسری از ثانیه. به طرفهالعینی نقشهها و لپتاپها جمع میشوند و میزها به هم چسبانده میشوند و بساط تولد علم میشود. تا امیر و آن یکیای که رفتهاند دنبال چایی و قهوه برگردند، مهتا برمیگردد و کیک را میگذارند روی میز و شمعها را میچینند. آنها هم برمیگردند. میگویم:
«چطوریه که چایی قهوه خریدن آنتراکت نیم ساعت طول میکشه؟ اما این چایی قهوه به پنج دقیقه هم نکشید؟»
توی هیاهوی کلاس فقط همین دو سه نفری که نزدیکم هستند، لبخندی تحویلم میدهند؛ آن هم لابد برای این که کنف نشده باشم. همه یک طرف میز پشت کیک میایستند. من هم میروم کنارشان. یکی از قدبلندها میآید میایستد ردیف جلو. همه سرش جیغ میزنند که «تو برو عقب وایسا.» توی سروصدا مهتا بلند میشمرد: یک… دو… سه… عکس اول و دوم را خودش میگیرد و سومی و چهارمی را دو نفر دیگر. دایی میزند روی شانهام و میزهای غذاخوری را نشانم میدهد، یعنی «غذات اونجاس. تا سرد نشده برو بخور.» لبخندی میزنم و سری تکان میدهم، یعنی «ممنون دایی.» بلند نمیشوم. لحظهها و تصویرهای دیگری از مهتا از جلوی چشمهایم رژه میروند. خودنویسم را درمیآورم و زیر کاغذش مینویسم: «مهتاجان، من موافق حرفات نیستم. اما تو هم نماینده من نیستی، نماینده بچههایی. نمیخوانت؟ نباش. بالأخره یه روزی میفهمن اشتباه کردهن.»