کامپیوتر را روشن میکنم و تا بالا بیاید، کاغذهای روی میز را دسته میکنم و جرعهای چای مینوشم. از پنجره به بیرون نگاه میکنم و ململ بارانی که بالأخره دست نمناکش را در این شب دراز روی صورت شهر کشیده. مریم رفته خوابیده. گوسهایم هنوز پر از صداست. موسیقی نمیتوانم گوش کنم. تلویزیون را روشن کردهام و صدایش را کم. کلمات مجری و کارشناس روی اعصابم راه میروند، اما حوصله خاموش کردنش / خاموش کردنشان را ندارم. ماندهام اصلا این موقع شب، چه وقت نشان دادن چنین برنامهای است. حالا پدرها و مادرها -بهخصوص آنهایی که مخاطبان هدف این برنامهاند، یعنی بچهمدرسهایدارها- یا خوابیدهاند تا صبح بتوانند بچهها را راهی مدرسه کنند، یا هم که اگر بیدار باشند، در وضعیتی نیستند که بنشینند پای تلویزیون و به نظرهای آقای کارشناس گوش بدهند که در نقش همیشگی معلم اخلاق فرو رفته. یکی یک بار گفت از نزدیک طرف را میشناسد. گفتم آدم ملالآوری است. گفت در زندگی واقعیاش هم همینطوری است. گفتم خیلی بد است. گفت قدیمترها اینطوری نبود، مدام نصیحت نمیکرد. گفتم حالا میکند. گفت خیلی بد است. گفتم پس ایمان بیاوریم به گفتههای استانیلاوسکی و تئوری بازیگری سیستماش. باز فرو رفته توی نقش و دارد از لزوم تأدیب غیرمستقیم نسل جوان حرف میزند. میگوید اگر جوانی کاری کرد که مورد قبول والدین نبود، لازم نیست مستقیم بهش بگویند «چرا این کار را کردی»، میتوانند برای شام صدایش نکنند. خندهام میگیرد. فکر کنم حتی ننهجون آن شیخ مفید هم امروز دیگر بداند این شیوه چقدر ناکارآمد است و چطور میتواند بین اعضای خانواده -پدرمادر و بچه- فاصله بیندازد. صدا را بازهم کمتر میکنم؛ میشود چیزی در حد وزوز، فقط برای اینکه خوابم نگیرد. میروم توی میلباکسم. اولی از یکی از دوستان نویسندهام است. دومی از سایتی است که کنفرانسهای علمی در کشورهای مختلف را خبررسانی میکند. سومی از یکی از دانشجوهایم است. همین سومی را باز میکنم. اسمش هست Eli. سلام و علیک کوتاهی کرده و بعد با لحن تندی اعتراض کرده که چرا هنوز ایمیل سه روز پیشاش را ندادهام. پیشنهادنامه پایاننامهاش را فرستاده بوده و من هنوز وقت نکردهام بخوانم. برایش مینویسم که خیلی درگیر بودهام و ازش عذرخواهی میکنم. جرعهای چای، و اخبار کنفرانسها. کنفرانسی درباره تغییرات آب و هوایی در استانبول. طفلیها وقتی دو سال پیش داشتهاند برنامهریزی این کنفرانس را میکردهاند، لابد فکر میکردند کشورشان جزیره ثبات خاورمیانه است. کنفرانس دیگری درباره مشارکت مردم در طرحهای شهری در… دینگ… ایمیل جدید آمده. از طرف الی است. بازش میکنم. نوشته «پس منتظر جوابتون هستم.» شاید اگر وزوز تلویزیون نبود، این تصمیم را نمیگرفتم، شاید هم نه. تأدیب غیرمستقیم کارشناس برنامه را میگذارم برای خودش و برایش مینویسم «دخترجان، انگار حواست نیست داری با معلمت حرف میزنی. معلمت هم اگه نبودم، دستکم ده دوازده سالی ازت بزرگترم. وقتی من بهت میگم «شرمنده سرم خیلی شلوغ بود» تو باید بگی «نه، خواهش میکنم»، یا بگی «بابا این حرفا چیه»، یا بگی «شمام ببخشید، آخه منم خیلی عجله دارم»، یا بگی «منم شرمندهم، خیلی استرس دارم، حالا پس منتظر جوابتون هستم» یا هرچی، هرچی جز اینی که نوشتی… این که مینویسی «پس منتظر جوابتون هستم»، یعنی باشه، ابراز شرمندگیتون رو میپذیرم و لطفا -تازه اگه خیلی مودب باشی، این لطفا رو میگی- زودتر جواب منو بدین.» مجری با لبخند به روبهرویش -آقای کارشناس- نگاه میکند. دوربین عوض میشود. کارشناس تازه فکش گرم شده. اگر اینقدر پرحرفی نکرده بود، شاید من هم چنین ایمیل تندی را نصفهشبی برای دخترک نمیفرستادم. دینگ… نوشته «ببخشد منظور من بیادبی نبود. شما چرا اینقدر عصبانی شدین؟ من دستام داره میلرزه.» اسم کوچکش را هرچه فکر می کنم، یادم نمیآید. الهام؟ الناز؟ الهه؟ المیرا؟ مینویسم «خانومِ الهام یا الناز یا الهه یا المیرا خانوم، (این که اسمت رو یادم نمییاد بذار به حساب پیر شدن!) خوبه که موقع نوشتن نامهای یا امیلی برای هرکس، شئونات رو در نظر بگیرین. و به هر حال من متأسفم اگه شما رو نگران یا مضطرب کردم.» تلویزیون را خاموش میکنم. از اولش هم نباید روشن میکردم. همین «سالومه» اشتراوس انتخاب بهتری بود. دینگ… نوشته «هیچکودومِ اینا نیستم. الینام استاد. مرسی. پس منتظر جوابتون میمونم.» به صفحه خاموش تلویزیون نگاه میکنم. کارشناس هنوز هم نشسته تویش. و هنوز هم دارد درس اخلاق میدهد. اگر اینجا بود، بهش میگفتم «دوست عزیز، مرد حسابی این نسخههایی که برای خلقالله میپیچی، اونا رو تبدیل میکنه به آدمایی محافظهکار که مدام باید در پرده حرف بزنن و کلی ناراحتی رو انبار کنن توی قلبشون و خیلی راحت بذارن که ناراحتیای کوچیک تبدیل شه به کینه.» دینگ… نوشته «راستی استاد، شمام هنوز اونقدری پیر نشدین که اسما یادتون بره.» دو خط پایینترش هم نوشته «ببخشید…» صدای اشتراوس را کمی بیشتر میکنم. آقای کارشناس بالأخره رفع زحمت کرده. عزت زیاد. مینویسم «پیر که نه، نشدهم. اما خب باید برای فراموشکاریم دلیلی میتراشیدم یا نه؟» صفحه را میبندم و میدانم که دختر، احتمالا چند ثانیه دیگر برایم صورتکی از خنده خواهد فرستاد و قطعا شب را نگران نخواهد خوابید. شیشه حالا پر شده از پولکهای طلایی نور. لای پنجره را باز میکنم کمی هوا تازه بیاید.