روزهای ژوژمان را دوست دارم. چند ماه زحمت مدرس و دانشجو به پایان میرسد و همه نقشهها و ترسیمهایی که تا دیروز روی چکپرینت و کاغذ پوستی بوده، میرود توی پوسترهای گرافیکی زیبا، و به جای همه ماکتهای اتود و ساده دیروزی، ماکتهای تروتمیز و دقیق و کامل مینشیند. به مهمانی میماند. بعد از همه زحمتهایی که در روزهای قبل کشیده شده، دو سه ساعت پیش از آمدن مهمانها، خوردنیها شروع میکنند رفتن توی ظرفهای شکیل و آراسته، مبلمان اتاق مرتب میرود سر جای خودش -جوری که لبه مبل کاملا موازی لبه فرش باشد و کتابهای توی کتابخانه، همه صاف- آن یک دانه لامپ سوخته که دو سه هفتهای بوده کسی حوصله عوض کردنش را نداشته، بالأخره جایش را میدهد به یک لامپ سالم. ظرفها روی میز، شمعها روشن، تلویزیون خاموش. روز تحویل پروژه بهترین روز یک ترم است. دانشجو هم که بودم، همین احساس را داشتم. حالا هم. و سعی میکنم که به بچهها منتقلش کنم. قرارمان یازده بوده. هنوز یک ربعی مانده. بین بچهها توی آتلیه قدم میزنم و همینطوری آهسته و آرام حضورشان را هم ثبت میکنم. یکی دارد آخرین ورها را به ماکتش میرود. یکی دیگر دارد حاشیه سفید بهجا مانده از پلاتر را از دور شیتهای نقشههایش جدا میکند. چند نفری نقشهها را زدهاند به دیوار، و ماکتها گذاشتهاند پای شیتها روی میزهای نقشهکشی. کمکم همهچیز دارد میرود سر جای خودش. آفتاب ملایمی کف آتلیه را راهراه کرده. چهارتا از دیگر از بچهها از راه میرسند، باسروصدا. من را که میبینند، آرامتر میشوند. کاش نمیشدند. هرچه باشد، امروز روز آنهاست. نماینده را صدا میکنم. سراغ دو نفری را که هنوز نیامدهاند، ازش میگیرم.
«الان زنگ میزنم، ببینم کجان استاد.»
«زودتر لطفا. قرارمون یازده بوده. دوتا از استادا رو هم دعوت کردم بیان. اونا تا یازده و ربع میرسن.»
و باز قدم میزنم. هر گوشه از این نقشهها و تصویرها همانقدر که برای خود بچهها ممکن است خاطره داشته باشد، برای من هم دارد. معمولا بعد از ژوژمان تا دو سه روز به تکتکشان فکر میکنم و به آیندهای که ممکن است برایشان رقم بخورد. خیلی از شخصیتهای داستانهایم بزرگیهای همین بچهها هستند. حالا لابهلای خطها و نقشهها دارم مرورشان میکنم. روزی که داشتم با این یکی درباره طرح لابی ورودی پروژهاش صحبت میکردم، ذهنم درگیر سرکارگری بود که همان روز زنش در افعانستان بچهاش را به دنیا آورده بود و او سر صبحی زنگ زده بود خبر داده بود و گفته بود میخواهد ناهار من و چندتا از کارگرها را مهمان کند. نیمساعت از پایان کلاس گذشته بود و او داشت درباره طرحش پرحرفی میکرد و من نگران کارگرهایی بودم که گرسنه مانده بودند، منتظر من. کلمههایش مثل پتک میکوبید توی سرم و دلم هم نمیآمد نطقش را کور کنم. این یکی خیلی زبل است. توی فرهنگسرای نیاوران من را دیده بود و توی آنتراکت تئاتر گیرم انداخته بود و درباره فضاهای دسترسی خدماتی ازم پرسیده بود و فرداش همه حرفهایی را که بهش زده بودم، توی طرحش وارد کرده بود. این یکی پروژهاش خیلی خوب از آب درآمده. آدم مستعدی است، فقط مثل خیلی از آدمهای مستعد دیگر، از وقتش درست استفاده نمیکند. بیشترین غیبت را توی کلاس دارد. با این حال کارش جزو کارهای خوب است. دو جلسه قبل از عید و سه جلسه بعدش را هم به هوای مسافرت و مریضی و -حالا یادم نیست- چیزهای دیگری غیبت کرد. اما کارش همیشه روی روال بوده و هیچوقت از بقیه عقب نیفتاده. فانتزی ذهنش را دوست دارم. معماری برایش مثل عروسکبازی است. برای خودش خیالبافی میکند و فضاهایی را که توی خیال ساخته، توی واقعیت ترسیم میکند.
«استاد، بچهها تو پارکینگن. یه پنج مین دیگه مییان.»
میگویم: «مگه داری چت میکنی؟»
میگویم: «روز آخری پذیرایی هم یادت رفتا.»
میگویم: «نسکافهای چاییای چیزی نگرفتی.»
میگوید: «اونم الان ردیفش میکنم.»
میگویم: «زمان ما دخترا اینطور حرف نمیزدن.»
میخندد و دو نفر دیگر را هم صدا میکند و باهم میروند دنبال خرید سور و سات. دیگر همه نقشهها را زدهاند به دیوار و آتلیه کمکمک دارد تبدیل میشود به گالریای از آثار معماری. متأخرین هم از راه میرسند و شروع میکنند به پهن کردن کارهایشان. میروم ببینم اوضاعشان از چه قرار است. این ترم کارها خیلی جذاب پیش رفتهاند. هدفم این بوده که بیشتر خلاقیت بچهها در ایدهپردازی تربیت شود، تا صرفا نقشهکشی و حل روابط فضاها و ریزفضاهای مختلف و چیزهایی از این دست. حالا که دارم نتیجه نهایی را میبینم، دارم متقاعد هم میشوم که تجربه موفقی بوده. یکی از دو تازهوارد شیتاش فقط تصویری از یک چمنزار است. ماکتش هم یک صفحه مقوای خالی. توی طول ترم نتوانسته بود کارش را خوب پیش ببرد. نتوانسته بود کمی فانتزی به معماری نگاه کند. نتوانسته بود خیالش را به پرواز درآورد. اما این چیزی را که حالا با خودش آورده سر کلاس، برای اولین بار است که میبینم. میگویم:
«این چیه؟ چرا کارت رو نیاوردی؟ با این میخوای نمره بگیری؟»
«اون کارم خوب نشده بود استاد، گذاشتمش کنار.»
«کنار؟»
دستی به موهایش میکشد. عینک را از روی سرش برمیدارد.
«اون خوب نشده بود. خودتون گفتین خوب نیست.»
«نگفتم که سر ژوژمان دست خالی بیا. امروز روز آخرهها؛ یا پاس میشی یا میافتی. راه سومی وجود نداره.»
آنوقتها ما اگر توی کلاسی پر از دختر، اینطوریها در اقلیت قرار میگرفتیم، بهترین کارمان را انجام میدادیم تا خودی نشان دهیم. حالا همهچیز جور دیگری است.
«دست خالی چیه استاد؟»
«…»
حرفی برای گفتن ندارم. و نمیدانم توی سرش چی میگذرد.
«پس این چیه استاد؟»
و به همان تصویر چمنزار و ماکت خالی اشاره میکند. میپرسم:
«چیه مثلا؟»
میگوید: «این کار من خلاقانهترین کار کلاسه.»
میگویم: «نه بابا؟»
نماینده و دوستانش با سینیهای چای و نسکافه و شیرینی برمیگردند.
میگوید: «پروژه من یه ساختمون شیشطبقهست که تمامش زیر زمینه. برای همین هم ماکتش و شیتاش همین میشه استاد.»