از کلاس که بیرون میآیم، موبایلم را درمیآورم ببینم کی بوده اواخر کلاس اساماس داده.
«حضرت ما منتظریما. دیر شد بابا.»
یکی از دوستان روزنامهنگارم است که میخواهد به مناسبت سالروزی سالمرگی چیزی، پروندهای درباره نمایش «شهرقصه» تهیه کند و از من هم خواسته مطلبی کوتاه دربارهاش بنویسم. برایش مینویسم «آمادهس حضرت. یه بار دیگه بخونمش، برات میفرستم؛ تا ده مین دیگه ماکسیمم.» تند میکنم سمت دفتر اساتید. سلام و علیکی با همکارها میکنم. میروم گوشه دنجی و لپتاپم را باز میکنم. دایی لیوانی چای دارچینی میگذارد کنار موسم. نگاه و لبخندی رد و بدل میکنیم. میرود. نگاهی به گوشه پایین مونیتور میاندازم ببینم امروز هم اینترنت دانشکده قطعه یا نه… نیست. خب، بعضی وقتها آدم روی شانس است و دل میکند برای خودش بخواند «من و این همه خوشبختی، محاله…» (معلوم است که این داستان قابل ترجمه نیست. اگر هم بشود، کمتر جایی از دنیا مردم میتوانند با آن ارتباط برقرار کنند، چون کمتر جایی از دنیا هست که اتصال به اینترنت توی دانشگاه، خوشبختی تلقی شود، نه یک امکان بدیهی.) فایل یادداشتم را باز میکنم و شروع میکنم به خواندن:
«فکر کردم هرچه درباره «شهرقصه» بنویسم، قبلا به زبانی گفته شده. اما کمتر درباره این صحبت شده که جدای از محتوای انتقادی اجتماعیاش، این نمایش یک ارزش دیگر هم دارد، و آن اینکه در فرمش نیز همان محتوا را تکرار و روی آن تأکید میکند. در «شهرقصه» ما شخصیتهای انسانیای را میبینیم که صورتکهایی به چهره زدهاند و -گرچه شیوه ارائه نمایش مبتنی بر فاصلهگذاری برشتی است، اما- اینها به شیوهای استانیسلاوسکیوار در نقششان غرق و محو شدهاند، و گویی بهکلی فراموش کردهاند که این روباه و خر و طوطی و فیل و غیره بودن، تنها به صورتکهاشان است و همهشان اندامی انسانس دارند و تماشاگر هم دارد این را میبیند. این بازی آدمها و صورتکها که توی «شهرقصه» دارد فرم را میسازد، در طول تاریخ معاصر این سرزمین، همیشه بخش مهمی از مناسبات اجتماعی جامعه ایرانی را شکل داده و اینجاست که میگویم جدای از متن انتقادی این نمایش، ایده فرمی آن نیز درست انتخاب شده و به نظر میرسد فراتر از متنش، دلیل تشخص و ماندگاری «شهرقصه» در میان نسلهای مختلف همین همسویی درست و درمان فرم و محتوا باشد. زیاده عرضی نیست.»
یک بار دیگر هم میخوانم که مبادا طبق عادت نادانسته مألوفم کلمهای حرفی چیزی را جاانداخته باشم. ایمیل، اتچ، سند. برای دوستم مینویسم «ده مین هم نشد، برو تو میلباکست» و جرعهای از چای دارچین دایی را مینوشم. از پنجره نگاه میکنم به جوانهایی که هنوز بیخیال و فارغ از صورتکها باهم نشست و برخاست میکنند و دنیاشان حتما پاکتر از من و امثال من است؛ گیریم نه به اندازه هفت هشت سالگیهاشان. یکی از همکارها وارد دفتر میشود، با جعبهای شیرینی. عجیب قیافهاش برایم آشناست. توی این دو سه هفتهای که از شروع ترم میگذرد، دو بار دیدهامش و هنوز رویم نشده بپرسم «ما قبلا همدیگه رو جایی دیدهیم؟» از مریم پرسیدهام. او هم چیزی به ذهنش نمیرسد. باید جایی دیده باشمش که مریم نبوده. خانم پرحرفی است؛ از اینها که فکر میکنند اگر مدام حرف بزنند، یعنی سروزبان دارند و خوشصحبتاند و روابط عمومیشان خوب است. احساس میکنم قیافهاش نسبت به هفته پیش تغییری کرده و درست که دقت میکنم، میفهمم رنگ موها و ابروهاش تغییر کرده؛ از مشکی یا قهوهای یا هر رنگ تیرهای که بوده و حالا یادم نیست، به چیزی میان قرمز و قهوهای روشن. کیفش صورتی است و به هر زیپش یک عروسک آویزان کرده؛ کلکسیونی از شخصیتهای کارتون ملوان زبل. در جعبه را باز میکند و شروع میکند گرداندن شیرینی میان همکاران. خوبیاش این است که اجازه نمیدهد کسی دچار ابهام شود و سوالی بپرسد. خودش جلوجلو جوابها را میدهد و تیزی صداش فرو میرود توی کله آدم.
«بالأخره تموم شد. سه سال طول کشید. هفتخوان رستم باید بره تو بایگانی… من از صدتا خوان گذشتم.»
دایی با سینیای پر از چای میآید توی اتاق. یکی از همکارها دوتا شیرینی برمیدارد. بعد از تبریک میپرسد:
«حالا رسمی شدی یا آزمایشیای؟»
«دو سال آزمایشیام. اما اسمشه این فقط. بعدشم رسمی میشم.»
روی «رسمی میشم» میرسد به من. جعبه را میآورد پایین. رولتی برمیدارم و تبریک میگویم. طبق معمول رویم نمیشود بگویم توی خوردن شیرینی خامهای وسواس دارم و مال هرجایی را نمیخورم، اما این را میفهمم که لاک کمرنگ روی ناخنهایش را با آرایش کمرنگترِ روی صورتش ست کرده. شروع میکند به روایت ماجراهاش. از همان سه سال پیش شروع میکند. دلم میریزد پایین. اگر بخواهد همهاش را تعریف کند، معلوم نیست تا چند روز این صدای تیزش توی گوشهام خواهد ماند. بهتر است بروم قدمی بزنم؛ تا روزنامهفروشی کنار دانشکده مثلا. تا بروم و برگردم، هنوز حرفش تمام نشده. بعضی از همکارها شیرینیشان را خوردهاند و دیگر توجهی به حرفهاش ندارند. جوانترها به خیال خودشان دارند مسیر رسمی شدن را یاد میگیرند. یکیشان نت هم برمیدارد. رسیده به انواع مصاحبههایی که ازش کردهاند. میگوید: «بالأخره آدم باید حواسش به شرایط باشه دیگه…» این جمله توی سرم صدا میکند. قبلا این را از توی یک همچین فضایی شنیدهام. ذهنم شروع میکند به کاوش. روی مبلی نشسته بودم. دستم روی دسته فلزیاش بود. وقتی این جمله را شنیدم، لیوان یکبارمصرف خالی چایم توی دستم مچاله شد. آفتاب افتاده بود کف اتاق. ردش رسیده بود به من و از روی شلوارم میگذشت. شلوارم دو رنگ شده بود، آبی روشن، آبی تیره. صحبت استخدام و رسمی شدن و مزایایش بود. مریم همراهم نبود. آهان… اصلا تهران نبود. شهر دیگری بود. مریم گفته بود نمیآید. من رفته بودم تا تجربه کنم. اتاق اساتید کوچکی داشت. ظهرها ساعت ناهار که میشد و همه کلاسها تعطیل، توی اتاق کوچک اساتید بحثهای مختلفی میشد که کمتر علمی بود و بیشتر به بازار کار برمیگشت. یکی از همکارهام آقایی بود با موهای قرمز، یکی دیگر آقایی با چشم مصنوعی، یکی دیگر خانمی با صورت ککمکی… «بالأخره آدم باید حواسش به شرایط باشه دیگه…» این جمله را توی همان اتاق اساتید شنیدم. ذرهذره تصویرش دارد توی ذهنم کامل میشود. نشسته بودیم دور هم. آفتاب افتاده بود کف اتاق. ردش رسیده بود به من و از روی شلوارم میگذشت. شلوارم دو رنگ شده بود، آبی روشن، آبی تیره. صحبت استخدام و رسمی شدن و مزایایش بود. لیوان یکبارمصرف خالی چایم توی دستم مچاله شد. چند قطره تهمانده چای ریخت کف اتاق. دستمال کاغذی نبود پاکش کنم. «بالأخره آدم باید حواسش به شرایط باشه دیگه…» صدایش تیز بود. اصلا شاید بهخاطر صدایش بود که لیوان توی دستم مچاله شد. گوینده، خانم جوان رنگپریدهای بود با مقنعه چانهدار مشکی.