- یکی از مهمترین مراحل در فرایند خلق ادبی -و بهزعم برخی منتقدان و مدرسان داستاننویسی آمریکایی، مهمترینِ آنها- «بازنویسی» است. در متون انگلیسیزبان و فرانسویزبان فراوان و در متون فارسیزبان کمتر درباره این مقوله حرف زده شده و بوالعجب که این روزها در میان نویسندههای ایرانی -بهخصوص جوانترها و کمتجربهترها- دارد تبدیل میشود به پدیدهای بیاهمیت که به بهانههای عجیبوغریبْ نادیده و حتی به سخره گرفته میشود. کسانی که چنین نوع نگاهی دارند، معمولاً بیدانشیشان یا تنبلیشان را پشت نقابی از انگارههای فلسفی و شبهفلسفی مدرن و پستمدرن پنهان میکنند و به بهانههایی مثل «حفظ اصالت و بکارت اثر» یا «جلوگیری از برهم خوردن ضرباهنگ کلامی که جوشیده و روی کاغذ جاری شده» یا «هنر که نباید مهندسی شود…» دست به «بازنویسی» آثارشان نمیزنند. معمولاً هم در این استدلال به نویسندههای نابغهای مثل همین احمد محمود (۱۳۸۱ – ۱۳۱۰) خودمان استناد میکنند که نقل شده آثارش را بازنویسی نمیکرده، و برای این سؤال هم که: «چرا داستانهاتو بازنویسی نمیکنی؟» یا پاسخی ندارند، یا پاسخی دارند که به قول مهدی اخوانثالث در آن مقدمه شاهکار «زمستان»ش «بیش از آنکه نادرست باشد، مضحک به نظر میرسد…» معمولاً در قبال تجربههایی هم که از بسیاری از نویسندههای بزرگ جهان نقل شده، پاسخی یا دستکم پاسخ درخوری ندارند؛ مثلاً در قبال این نکته که ارنست همینگوی (۱۹۶۱ – ۱۸۹۹)، کسی که در سال ۱۹۵۳ پولیتزر و در سال ۱۹۵۴ نوبل ادبی را دریافت کرده، بخش پایانی «وداع با اسلحه» (۱۹۲۹) را سیوشش بار بازنویسی کرده یا برای «پیرمرد و دریا» (۱۹۵۲) چهلوهفت پایانبندی مختلف نوشته است. در مقالهای از الن دبلیو. اکرت -نویسنده و منتقد آمریکایی- خواندم که: «وضع قانونهای سفت و سخت برای داستاننویسی گام گذاشتن در عرصهای خطرناک است، ولی بیایید آن را تجربه کنیم. بیتردید در هر نوع نوشتن خلاقهای -و از جمله داستاننویسی- بایدها و نبایدهایی اصولی و بنیادین وجود دارند که تا وقتی با آنها آشنا نباشید، برای فروختن نوشتههایتان به مشکل برخواهید خورد. البته گاهی این اصول توسط نویسندههای حرفهای نادیده گرفته میشوند. اما باید بدانیم که یک نویسندة حرفهای هم بهخوبی میداند که دارد چهکار میکند و هم آنقدر ماهر است که میتواند بهخوبی از عهدة کارش بربیاید. این همان داستان قدیمیای است که میگوید که اول راه رفتن را یاد بگیرید، بعد در مسابقة دو شرکت کنید.»
۲ . همه آنهایی که آدینه و زندهرود و کارنامه را میخواندهاند، محمد تقوی (متولد ۱۳۴۲) را میشناسند؛ نویسندهای که با وسواس زیاد مینویسد و آدم وقتی داستانهایش را میخواند، احساس میکند که واقعاً برای هر کلمهشان فکر کرده و دست به انتخاب زده. حالا بعد از سالها فعالیت ادبی، او در چهلونهسالگی اولین مجموعهداستانش به نام «نیل» (نشر چشمه – ۱۳۹۰) را منتشر کرده است. «نیل» شامل ده داستان کوتاه است که بیشترشان تاریخ اوایل دهه هفتاد شمسی را بر پیشانی دارند و این نشان میدهد که محمد تقوی -برخلاف همنسلهای من- بیشتر از اینکه به فکر «کتابدار شدن» بوده باشد، به فکر ادبیات و داستان بوده و کیفیت غایی اثری که میخواسته منتشر کند و تا سالهای سال در کتابخانهها بماند، برایش مهمتر یا حتی -بهدرستی- مهمترین بوده. همین هم میشود که وقتی «نیل» را آدم ورق میزند، در بیشتر داستانها با صحنهپردازیای قدرتمند، زبانی سخته و سنجیده و شخصیتپردازیای ملموس روبهرو میشود. طرفه آنکه بیشتر داستانهای «نیل» از لحاظ حجم طولانیتر از داستانهایی هستند که اینروزها باب شده، و از این حیث دور از عادت امروز میتوانند قلمداد شوند، اما نویسنده چنان با مهارت و میتوانم بگویم مثل یک معرقکار همه عناصر را در کنار هم چیده، که داستانها نه طولانی به نظر میرسند، نه خستهکننده. در این مجموعهداستان «بینابین خطوط حامل»، «قتل» و «بادکنک مشکی» از بهترینها هستند که هم لذت متن دارند و هم آدم را به فکر وامیدارند. در بیشتر داستانهای «نیل» مسایل پیچیده روانی انسان امروز در متن جامعهای که میان سنت و مدرنیته معلق است، در کانون تمرکز نویسنده قرار دارند و بهخصوص «بادکنک مشکی» از داستانهایی است در این مجموعه که حتماً و حتماً نباید خواندنش از قلم بیفتد. فکر میکنم پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» از آن پیشنهادهایی است که شاید خیلیها بعد خواندنش، خودشان هم به دیگران پیشنهاد خواندنش را بدهند.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: شنبه هفته گذشت -چهارم شهریورماه- دوستداران فرهنگ، هنر و ادب ایرانزمین، یاد و خاطره شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوانثالث (۱۳۶۹ – ۱۳۰۷) را در بیستودومین سالروز درگذشتش گرامی داشتند. او در میانههای قرن حاضر شمسی یکی از قدرتمندترین ادامهدهندگان راهی بود که نیما در اوایل قرن ابداع کرده بود. خلاقیت و دانش او در کنار هم، افقهای جدیدی را پیش روی شعر مدرن فارسی باز کرد و بیجا نیست که او را یکی از قلههای بیبدیل شعر معاصر میدانند. اخوانثالث شناخت دقیق و عمیقی از شعر کلاسیک داشت و این شناخت نه تنها زبان اشعار او را غنا میبخشید، که در تصویرسازیها و ساختمان آنها هم تأثیر میگذاشت و کیفیتی ویژه درشان ایجاد میکرد. درباره اخوان زیاد گفتهاند و خودم هم یک بار مقاله مفصلی دربارهاش نوشتهام و قصد دوبارهگویی و اطاله کلام ندارم. هدفم این بود که از شاعر محبوبم ذکر خیری کنم و چهچیز بهتر از این، که این بند را با نقلقولی از خودش -بخشی از مقدمه درخشان کتاب «زمستان» (۱۳۳۴)- به پایان برم: «اگر گله یا شکوایی هست، از راهزنان و فریبپیشگان باید داشت که همیشه با این دست، دست شما را میفشرند تا آن دستشان آزاد باشد که در تاریکی دست دیگری را هم نهفته بفشرد، و نیز از آنها که زیر این جامه که پوشیدهاند، برهنگیشان نیست، بازهم و بازهم و بازهم (چون پیاز) جامه دیگری است. من دیگر چشمم به تاریکی عادت کرده است، و دستهای آزاد را که دام و حلقه بندگی است، میبینم. این است رنج و یأسنامه «امید»، مرد ملامتی لولیوشی که همیشه یکتاپیرهن بود و هردو دستش زنجیر محبت روستاییانهاش.»