- در تعریف داستان کوتاه کوتاه میگویند: «یك داستان مينياتوري است كه کلیتی تام و تمام دارد و با چیزی حدود دوهزار كلمه يا كمتر تلاش ميكند روي يك وضعيتوموقعيت و آدمهاي درگير آن، نوری آشكاركننده و درخشان بيندازد. پايان چنین نوع داستانی مثل يك حلقه بهسمت آغاز آن برميگردد.» در مقالهای از ورا هنری، منتقد آمریکایی، دیدم که داستان کوتاه کوتاه (Short Short Story) را تشبیه میکرد به مغز بادام. او در توضیح این تشبیه میگفت: «در داستان کوتاه کوتاه اتفاقهای فرعيای كه براي حادثۀ اصلي مقدمهچيني ميكنند، قطعههای بلند توصيفي، و كلمهها و اشارههای غيرضروري كنار گذاشته میشوند. آنچه باقي ميماند يك داستان خالص است.» داستان کوتاه کوتاه هم بسیاری از انواع دیگر داستان، باید آغاز، میانه و پایان داشته باشد؛ آغازی که خواننده را بهاندازه کافی مجذوب کند، میانهای که داستان را بهخوبی گسترش دهد و پایانی که احساس فریبخوردگی در خواننده ایجاد نکند. درعینحال نبايد با مثل، حكايت یا چیرهایی از ایندست اشتباه گرفته شود. مثلها و حكايتها مطالبي هستند كه مردم در مهمانيها برای هم تعریف میکنند و گرچه ممكن است جذاب باشند، اما كامل نيستند. صرفاً يك تكهاند؛ مثل دستۀ فنجان، یا نوک شاخه درخت، یا لاستیک اتوموبیل. از سوی دیگر داستان کوتاه کوتاه را میتوان به نمايشي تشبیه کرد که قرار بوده با بودجهاي بسیار كم تهيه شود. کارگردان چنین نمایشی سعی ميكند بدون قرباني كردن كيفيت، تمام کار را به يك يا دو صحنه محدود كند. به همین دلیل هر ایدهای برای داستان كوتاه كوتاه مناسب نيست. فراوانند ایدههایی که براي محصور شدن در حصار محدوديتهاي سفت و سخت داستان کوتاه کوتاه مقاومت میکنند. بهعنوان مثال داستاني كه پيرنگي پيچيده دارد يا داستاني كه نیاز به آگاهي مفصل از گذشته شخصیتها و خردهروایتها دارد، در این مقوله نمیگنجد. در داستان كوتاه كوتاه بهندرت از فلاشبک استفاده میشود، چون وحدت داستان را از بین میبرد و خواننده را سردرگم ميكند. نويسنده ميتواند بهجاي پرت كردن حواس خواننده با يك فلاشبك، اطلاعات لازم دربارۀ گذشته را بهتدريج در داستان وارد كند. ورا هنری آن مقالهاش درباره داستان کوتاه کوتاه را اینطور به پایان میبرد: «شخصیتهاي داستان کوتاه کوتاه بايد شخصیتهایی روشن و زنده باشند. شخصيتهاي كند داستانهاي كند را به وجود ميآورند. دختر درخانهماندهاي كه براي خود دل ميسوزاند، والدين بيمسئوليت و مرگ تأسفبار ناشي از بيماريهاي علاجناپذير، همگی در زندگي واقعي سزاوار دلسوزي هستند، ولي برای داستانْ مواد و مصالح مناسبي نيستند.»
- پیشنهاد این هفته «سلام کتاب»، مجموعه داستانی است به نام «گفته بودی بههرحال» نوشته انسیه ملکان (متولد ۱۳۵۵) که توسط انتشارات مروارید و در ایام نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران روانه بازار کتاب شده است. این مجموعهداستان -که اولین اثر ملکان است- دوازده داستان کوتاه کوتاه را در خود جای داده که بیشتر حالوهوای چخوفی دارند و تمرکزشان روی مسایل ذهنی و روانی شخصیتها و حادثههای پنهان، بطئی و نهچندان پررنگ است. ملکان در بیشتر داستانهای مجموعهاش راوی اولشخصی دارد که زن جوانی است و ذهنش حولوحوش مسایل زناشویی، دوران کودکی، فشارهای فرهنگی و اجتماعی رواداشتهشده بر او و علایق شخصیاش میگردد. کشکمش درونی و پنهان موجود در داستانهای این مجموعه معمولاً وقتی شکل میگیرد که علایق شخصیت اصلی (مثل علاقه به نوشتن) در تعارض با سایر مسایل قرار میگیرد. ملکان در بیشتر داستانهای این مجموعه سراغ موضوعات ساده و روزمرهای رفته که معمولاً زنان در جامعه ایران درگیر آنها هستند و بهکمک تصویرسازیهایی خوب و توصیفهای گویا و زبانی روان این مسایل را مطرح کرده است. در میان داستانهای مجموعه «گفته بودی بههرحال» چند داستان هست که نویسنده در آنها بهسمت نوعی نمادگرایی حرکت میکند و اینها بهترین داستانهای مجموعه هستند. از بهترین نمونههای ایندست داستانها میتوان «زن برفی» و «سیب» را نام برد. در داستان «زن برفی» نویسنده وضعیت و موقعیت زن و مردی جوان را به تصویر میکشد: تنهایی، سرما، زمستان. مرد از زن میخواهد که همراهش به حیاط برود و برفبازی کنند. زن در سکوت خود مینشیند و مرد را همراهی نمیکند. در نهایت مرد آدمبرفیای میسازد، لباسهای زن را به تن او میکند و در کنارش مینشیند. تصویر پایانی این داستان، شکلی نمادین پیدا میکند و سرمای زمستانی و برفی که باریدن گرفته، قدرت این صحنه را بیشتر و ساختارش را کاملتر میکند. بزرگترین نقطهضعف این مجموعه، شخصیتپردازی آن است. به نظر میرسد که نگاه نویسنده به مقوله شخصیت با نوعی قرائت «خیر و شر»ی همراه است، و نتیجه این است که فراوانی شخصیتهای خاکستری در این مجموعه چندان زیاد نیست. ملکان با انتشار مجموعهداستان «گفته بودی بههرحال» نشان میدهد که عناصر داستان را خوب میشناسد و میشود در فهرستی قرار بگیرد که آدم میتواند منتظر انتشار کارهای بعدیشان بماند.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: «یک هنرمند دیگر هم در تنهایی و فقر ار دنیا رفت.» مثل اینکه دیگر نباید از دیدن چنین جملههایی شگفتزده شویم. ما همینیم که هستیم، و انگار قرار هم نیست چیزی اصلاح شود: قدر هنرمندانمان را نمیدانیم و آنقدر این دست و آن دست میکنیم، تا از دنیا بروند و بعد بنشینیم و برایشان وامصیبتا سر بدهیم؛ از مسئولان و مدیران فرهنگی گرفته -که هیچ وقعی به درخواست پیرمرد برای خانهدار شدن ننهادند- تا نهادهای خصوصی و فعالان ادبی -که خیلی ساده میتوانستند در یکی از نشریات یا جایزههای ادبی برایش تجلیلی، بزرگداشتی، چیزی برگزار کنند و نکردند- تا تکتک خودمان، اصلاً همین خودم. من -بهعنوان وظیفه- همیشه حال و احوالی از بزرگترهای جامعه ادبی میپرسم یا به دیدارشان میروم و در غیاب و حضورشان احترامشان میکنم، و همه اینها را ادای دین یک جوانتر به ریشوگیسسفیدهایی میدانم که در این دوی امدادی، چوب را به دست ما رساندهاند. اما هیچوقت به فکرم نرسید یکبار هم به دیدن محمود گلابدرهای بروم؛ نویسندهای که ازش تنها یک رمان «دال» را خواندهام. پانزدهم مرداد او از دنیا رفت. خواندن خبر درگذشتش نوعی احساس قدرناشناسی و -به زبان سادهتر- بیمعرفتی در من ایجاد کرد. شاید کسی بگوید در نبود نهادی، صنفی یا چیزی از این دست، طبیعی است اینطور فراموش شدن نویسنده در ایام کهولت. و من میگویم بیایید فرافکنی نکنیم رفقا. ما گاه یادمان میرود که در قبال همدیگر وظایفی داریم، یا ترجیح میدهیم یادمان برود و خودمان را بزنیم به آن راه. اما حواسمان باشد -بهتر است حواسمان باشد- که تاریخ همه اینها را ثبت میکند.