- مجموعه «داستانهای بههمپیوسته (Linked Stories) مجموعهای است که بیشتر خصوصیات رمانهای رودوار را داشته باشد، یعنی پیرنگ آن برخلاف پیرنگ داستان کوتاه، به تسلسل روابطی متکی باشد که امکان تعدد شخصیتها، عمل داستانی و حادثههای اصلی و فرعی را بدهد. [مجموعه] داستانهای بههم پیوسته مجموعهای است که داستانهایش در نفس خود مستقل هستند، اما درعینحال از طریق شخصیتهای متعدد به همدیگر وابستهاند و اغلبِ شخصیتها یا گاهی همه شخصیتهایشان در داستانها تکرار میشوند؛ به عبارت دیگر در هر داستان حادثهای برای یکی از شخصیتها روی میدهد و داستان بر محور همان شخصیت میگردد.»[۱] تکتک داستانهای چنین مجموعهای، علاوه بر اینکه هرکدام بهتنهایی یک داستان کوتاه کامل و مستقل هستند، رابطهای تنگاتنگ، منسجم و نظاممند با یکدیگر دارند و وقتی در کنار هم قرار میگیرند، کلیت یکپارچهای را تشکیل میدهند که ارزش افزودهای داستانی به همراه دارد؛ مثلاً در شناخت بیشتر و بهتر شخصیتها کمک میکند یا روایت ماجرایی را کاملتر میکند. از نمونههای خوب مجموعه داستانهای بههمپیوسته در ادبیات داستانی فارسی میتوان «عزاداران بیل» (غلامحسین ساعدی – ۱۳۴۳)، «این شکستهها» (جمال میرصادقی – ۱۳۵۰)، «زنان بدون مردان» (شهرنوش پارسیپور – ۱۳۶۸) و «آویشن قشنگ نیست» (حامد اسماعیلیون – ۱۳۸۷) را نام برد.
۲ . پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» مجموعهای از داستانهای بههمپیوسته است نوشته محمدعلی علومی (۱۳۴۰) -نویسنده کرمانی- که به همت نشر افکار و در قالب مجموعه «قصه نو» منتشر و روانه بازار کتاب شده است: «داستانهای غریب، مردمان عادی». داستانهای این مجموعه در شهر بم جریان دارند؛ در فضایی از لحاظ فکری، خرافاتزده و از لحاظ اقتصادی، تهیدست. نویسنده نام داستانهای مجموعهاش را با پیشوند «اسطوره» آغاز کرده و نشان داده که دارد تلاشی در جهت خلق اسطورههای معاصر یا معاصر کردن اسطورهها میکند. «داستانهای غریب، مردمان عادی» را میتوان بیشتر داستانهای عادیِ مردمانی غریب دانست. برای نویسنده / منتقد / خواننده پایتختنشین طبقه متوسطیای که من باشم، بیشترکْ این آدمهای داستانها هستند که غریباند و بدیع؛ داستانها تکراریاند: مردی که از کار میافتد و زنش رتقوفتق امور را به دست میگیرد و باقی قضایا، دختربچه فقیری که عوض بدهکاری پدرش به مردی نزولخوار واگذار میشود و باقی قضایا، مردی که به برادرش خیانت میکند و تحویل عمال حکومتی میدهدش و باقی قضایا، و چیزهای دیگری از ایندست. آنچه این روایتها را خواندنی میکند، چیدمانی است که نویسنده انتخاب کرده و این روایتهای نهچندان نو را برداشته برده به زمان و مکانی ویژه. و همین زمان و مکان ویژه است که این امکان را به او داده تا آدمهایی کمتر دیده و شنیده را وارد داستانهایش کند و تجربهای کمتر آزموده را برای خواننده رقم بزند. همین میشود که تجربههای جمعی مبتنی بر باورهای عامه و خرافات در داستانهایش باورپذیر میشوند و خوش مینشینند. آدمهای این مجموعه مثل کاکتوس میمانند که علیرغم درون ساده و نرمشان، ظاهری سخت و خشن دارند، و باز همین است که باعث میشود رفتارهای گاه غیرعادیشان -مثل لو دادن یکدیگر به عمال حکومتی- خواننده را پس نمیزند و آن را بهعنوان بخشی -بخش طبیعی و پذیرفتنیای- از زندگی آنها و شرایط سختی که بهشان حاکم است، باورپذیر میکند. یکی از مهمترین نقاط قوت «داستانهای غریب، مردمان عادی» زبان و نثر آن است. از این حیث این کتاب اثری رشکبرانگیز و یکه است؛ نه به این دلیل که نویسندهاش زبان فارسی خوبی دارد و بر نثر مسلط است و میتواند خوب توصیف و تصویرسازی کند و غیره -که اینها هم هست، بیشتر اما- به این دلیل که او گویشی بومی را هم میشناسد -گویش مردم کرمان را میگویم- و خوب هم میتواند از آن استفاده کند. در میان نویسندههای فارسیزبان کم نبودهاند کسانی که تلاش کردهاند «اعصاب و رگهای سالم و درست زبانی پاکیزه و متداول»[۲] را با تاروپود گویشی بومی پیوند بزنند. شاخصترینهای این تجربه را در ادبیات معاصر فارسی، یکی احمد محمود انجام داده و یکی هم محمود دولتآبادی. دیگرانی هم بودهاند که تلاشهایشان در حد تجربهورزی باقی مانده و باز دیگرانی هم بودهاند که تلاشهایشان آنقدر به ثمر نرسیده و عقیم مانده، که مجبور شدهاند زیر همه صفحههای کتابشان -یا کتابهایشان- زیرنویس و ترجمه بگذارند. در «داستانهای غریب، مردمان عادی» پیوند زبان ملی و گویش بومی بسیار هوشمندانه و ظریف انجام شده و تجربهای خوب به تجربههای داستاننویسان فارسیزبان در خصوص ترکیب زبان ملی و گویشی بومی رقم خورده است.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: در دوران کودکیام هفته آخر تابستان برایم بدترین هفته سال بود. تمام این هفته را در سکوتی بغضآلود سپری میکردم. فکرم درگیر تفریحهای نکرده تابستان بود و همیشه هم کفه تفریحهای نکرده و لذتهای نبرده سنگینتر از کفه دیگر بود؛ فرقی هم نداشت که چه کارهایی را کرده بودم و چه کارهایی را نه. حالا که سنوسال بیشتری دارم و کمی با فاصله به آن سالها نگاه میکنم، میبینم مسألهام در همه آن سالها، تمام شدن تعطیلات تابستانی نبود، بلکه شروع شدن سال تحصیلی بود و رفتن به فضایی که نه بویی از نشاط داشت و نه نشانی از شادی. آن سالها، سالهای جنگ بود و سختی و تلخی و فشارهای اقتصادی و اجتماعی ناشی از جنگ، تا توی کلاسهای درس هم آمده بود و این را باید گذاشت کنار نگاه پدرسالارانهای که از قدیمالایام در نظام آموزشی ما رخنه کرده بود و نمادش این شعار تهی از شعور بود که: «چوب معلم گله، هرکی نخوره…». حالا سالهاست که جنگ تمام شده و التهاب جامعه فروکش کرده. نظام آموزشی هم تغییرات زیادی کرده. و من هنوز هم در پایان تابستان حال خوشی ندارم. البته دیگر چند سالی است دلگیری جایش را به دلتنگی داده و با نوستالژی همراه شده. خاطره سهنفره نشستن پشت نیمکتهای مدرسه، خوراکی عوض کردن توی زنگهای تفریح، مثل برق دویدن بعد از زنگ آخر، اضطراب روزهای امتحان، سرخوشی روزهایی که معلم مریض میشد و نمیآمد و هزار خاطره خوب و تکراری دیگر، فکر نمیکنم هرگز کهنه یا فراموش شود. حالا تنها کاری که از دستم برمیآید این است که شروع سال تحصیلی جدید را به دانشآموزان و دانشجوبان شادباش بگویم و در این میان دوست دارم روی صحبتم بیشتر از همه به کلاساولیها باشد. جشن شکوفهها فقط آغاز تحصیل این شهروندان کوچک و پاک جامعه ایرانی نیست، شروع زندگی اجتماعی آنهاست. قرار است که آنها از این به بعد زندگی اجتماعی را در مقیاسی بزرگتر و واقعیتر تجربه کنند و من از صمیم قلب برای همهشان بهترین اتفاقها را آرزو میکنم.
[۱] واژهنامه هنر داستاننویسی، جمال میرصادقی و میمنت میرصادقی، کتاب مهناز، تهران، ۱۳۷۷
[۲] این تعبیر را از مهدی اخوانثالث و مقدمه «زمستان»ش گرفتهام.