- در منابع مختلف آغاز ادبیات گوتیک سال ۱۷۶۴ معرفی شده؛ زمانی که هوراس والپول (۱۷۹۷ – ۱۷۱۷)، نویسنده انگلیسی، رمان «قلعه اوترانتو» را نوشت. (این رمان در سال ۱۳۹۰ با ترجمه کاوه میرعباسی توسط نشر قطره منتشر شده است.) پیدایش ادبیات گوتیک در قرن هجدهم همراه است با رواج دوباره معماری گوتیک که ریشههای اصلی این یکی قرن دوازدهم میلادی بوده. معماران گوتیک قرن هجدهمی تلاش میکردند تا عقلانیت، خردمحوری و وضوح بیشازحد نئوکلاسیسیسم زمانه خود را نقد و حتی نفی کنند. همین تلاش آنها را به سمت فضاهایی ابهامآلود و آکنده از کنجها و گوشههای ناشناخته هدایت میکرد: نوعی معماریِ گویی فرازمینی که انسان را در مقابل نادانستههایش قرار میداد و از این ره رازآلودگیای لذتبخش را در فضا و ترسی ناشناخته را در انسان به وجود میآورد. نویسندگان گوتیک همین وحشت ناشناخته و رازآلودگی بدیع را در کانون تمرکز خود قرار میدادند و تلاش میکردند تا آن را از طریق داستانهایشان بازسازی یا بازنمایی کنند. یکی از منابع الهام این نویسندگان در آغاز کار، بازماندهها و مخروبههای بناهای گوتیک بوده، که تبدیل میشده به نمادی یا نشانهای از زوال حتمی انسان و همه آنچه که میسازد. با این حساب ناگفته پیداست که ادبیات یا داستان گوتیک در خود ترکیبی از ژانر وحشت و رمانس را دارد. در آن سحر و جادوگری، رمز و معما، هراس و وحشت بههم آمیختهاند و پر است از اشباح افسونگر، موجودات ناشناخته (و معمولاً شیطانصفت و ترسناک)، پچپچهها و همهمههای گنگ و دلهرهآور، و فضا و رنگ وهمآور. مرگ و اجساد مردگان یکی از مهمترین المانهایی است که در این نوع داستان حضوری مدام دارد. از شاخصترین این نوع ادبی میتوان رمان «فرنکشتین» (۱۸۱۸) نوشته مری شلی (۱۸۵۱ – ۱۷۹۷)، رمان «دراکولا» (۱۸۹۷) نوشته برام استوکر (۱۹۱۲ – ۱۸۴۷) و رمان «حریم» (۱۹۳۱) نوشته ویلیام فاکنر (۱۹۶۲ – ۱۸۹۷) را نام برد.
- جذابیتهای ادبیات گوتیک باعث شده که در پنجاه شصت ساله اخیر نویسندههای ایرانی زیادی به سمت نوشتن این نوع داستان حرکت کنند. شاخصترین حضور این مقوله را میتوان در آثار بهرام صادقی (۱۳۱۵ – ۱۳۶۳) -چه داستانهای کوتاهش و چه داستان بلند «ملکوت» (۱۳۴۰)- و بعضی از داستانها و نمایشنامههای غلامحسین ساعدی (۱۳۶۴ – ۱۳۱۴) -از جمله نمایشنامه «ماه عسل» (۱۳۵۷)- دید. در اواخر دهه هفتاد و اوایل دهه هشتاد هم یک بار دیگر ژانر گوتیک مورد توجه نویسندههای زیادی قرار گرفت و نمونههای خوبی هم در این زمینه خلق شد. یکی از بهترینِ این نمونهها مجموعهداستان «برف و سمفونی ابری» (۱۳۸۷) نوشته پیمان اسماعیلی است. مجموعهداستانی شامل هفت داستان کوتاه که چهارتاشان داستانهایی عالیاند و یکیشان داستانی خوب و دوتاشان هم چندان چنگی به دل نمیزنند. ناگفته هم نماند که این میانگین -با توجه به فرهنگ و عرف نهچندان مطلوب انتشار مجموعهداستان در ایران، که یکبار پیشتر در همین ستون دربارهاش مطالبی گفتهام- میانگینی بسیار بالاتر از حد انتظار است و بهسادگی و بیهیچ تردیدی «برف و سمفونی ابری» را تبدیل میکند به یکی از بهترین مجموعهداستانهای دهه هشتاد شمسی. اسماعیلی در داستانهای این مجموعهاش علاوه بر فضاسازی گوتیکی که میکند -و چه خوب هم از پس این کار برمیآید- نشان میدهد که کمپوزیسیون و ترکیببندی داستان را خوب میشناسد. چهار داستان اول (میان حفرههای خالی، مرض حیوان، لحظات یازدهگانه سلیمان و مردگان) و داستان آخر این مجموعه (گرای پنجاه و پنج) هم شخصیتپردازی خوبی دارند، هم چیدمان (Setting) مناسبی، هم عمل داستانی جذابی و هم پیرنگ پیچده و قوامیافتهای. همه اینها یعنی بعد از گذشتن پنج سال از انتشار «برف و سمفونی ابری»، «سلام کتاب» هنوز هم میتواند با خیال راحت این کتاب را به خوانندههایش پیشنهاد دهد.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: در سالهای کودکیام مهندس همایون خرم را بیشتر میدیدم. با پدر و مادرم مراوداتی داشت و شاید هر دو سه ماهی یک بار میدیدیمش. یادم هست یک بار که در جمع، صحبت درس و تحصیلات عالیه و اینچیزها بود، آقای خرم گفت (این نقل به مضمون است، آن کودک ده یازده سالهای که من بودم آنموقع، فکرش را نمیکرد که روزی بخواهد در سوگ آقای خرم، آن قول را در روزنامهای نقل کند): «پدر و مادر من یه عمری دکتر صدام میزدن، تا هرجوری هست رودرواسی کنم و برم پزشکی بخونم. آخرش هم زد و مهندسی قبول شدم. اینکه هیچ، کارم هم شد موسیقی.» آدم خوشمشرب و مهربانی بود. آنقدر شیرین ویولن میزد که دست به ساز که میشد، همه ساکت میشدند و محو رقص انگشتهایش روی ساز. گاهی فکر میکنم خیلی هنرمند خوشبختی بود. خیلی خوشبخت بود که بعضی از آثارش آنطور مورد استقبال خواص و عوام قرار میگرفتند و تبدیل میشدند به نمادهایی از زمانه. شاید نشود تعداد فیلمها و سریالهایی را که در همه این سی چهل ساله اخیر ساخته شدهاند و برای ایجاد فضاسازی و تعریف زمان، از ترانه «تو این پری کجایی» استفاده کردهاند، شمرد. این هم بماند که بعید میدانم بیشترِ کسانی که در آثارشان از آثار موسیقایی همایون خرم استفاده کردهاند، توجهی به حقوق مادی و معنوی او کرده باشند؛ این دلخوری را یک بار از زبان خودش شنیدم. یکشنبه اول بهمنماه ۱۳۹۱ مردمی که سالهای سال با نواهای جاودان خرم زندگی و عاشقی کرده بودند، در وداعی باشکوه -مزین به صدای مرد آواز ایران، محمدرضا شجریان- برای همیشه با همایون خرم خداحافظی کردند. آقای خرم! آقای خرم عزیز! تقصیر ما نیست، خودتان کاری کردهاید که دلمان برایتان تنگ نشود، نمیمیرید شما. هروقت هوایتان را کردیم، مینشینیم نغمهها و نواهای زیبایتان را گوش میدهیم و میبینیمتان که در کنارمان نشستهاید، آنقدر زنده که میتوانیم حتی دستمان را دراز کنیم و دست گرمتان را در دست بفشاریم.
- بازهم بی ارتباط با کتاب، اما مرتبط با مقوله فرهنگ: تمام هفته گذشته ذهنم درگیر اتفاقی بود که بامداد یکشنبه در کنار پارک و خانه هنرمندان تهران رخ داد: اعدام دو مجرم که در روز یازدهم آذرماه در خیابان خردمند با سلاح سرد همراه دو همدستشان از مردی جوان چنددههزار تومان زورگیری کرده بودند. من حقوقدان نیستم. از قانون در حد نیازها و وظایفم سر درمیآورم. درباره قوانین جزایی و کیفری همانقدری میدانم که هر شهروندی بهعنوان اطلاعات عمومی چیزهایی میداند، یا باید بداند. پس نمیتوانم درباره تناسب میان جرم و مجازات -گرچه بهتزدهام- نظر موثقی داشته باشم. اما «اعدام در ملأعام» نگرانم میکند. فکر میکنم روح جامعه آزرده میشود. فکر میکنم خشونت عادی میشود. و بدی ماجرا اینجاست که دوربینها عکس میگیرند، خبرگزاریها خبرها را مخابره میکنند و خبرها و عکسها تا آن دوردورهای دنیا میروند. و آنهایی که مدام تبلیغ منفی علیه ما میکنند، دستاویزی پیدا میکنند برای اینکه بازهم بیشتر و بیشتر فرهنگ و آیین ما را مورد نقد قرار دهند. کاش بهجای تنبیه در ملأعام، تشویقها را در ملأعام انجام میدادیم؛ مثلاً تقدیر از تیم ملی فلان رشته را که در فلان تورنمنت بینالمللی مقامی کسب کرده یا فلان هنرمندی که در فلان جشنواره افتخاری برای کشورمان به ارمغان آورده.