- بعضی حرفها هست که آدم اگر بگوید، زبانش میسوزد و اگر نگوید، مغز استخوانش. اینکه «در بررسیای عمومی، دانشکدههای ادبیات کشور ما در تاریخ گیر کردهاند و با ادبیات مدرن فارسیزبانِ ایرانی و غیرایرانی بیگانهاند و تویشان کمتر خبری از پرداختن به ادبیات مدرن و شیوههای خلق و نقد آن هست» هم از این حرفهاست. کیست که نداند در هر آموزش و بررسی و مسیر علمیای شناخت تاریخ لازم است؟ اما حقیقت امر این است که نتیجه توقف در تاریخ، چیزی جز رکود و ماندگی و گندیدگی نیست. این ماجرایی که امروز در بیشتر دانشکدههای ادبیات ایران در جریان است، به این میماند که در دانشکدههای معماری فقط معماری سنتی ایرانی تدریس و تحلیل شود. عمق فاجعه توی این مثال بیشتر خودش را نشان میدهد؛ چرا که معماری مکان زیست آدم است و ناگزیر است خیلی بدیهی و خیلی سریع با تغییر شرایط زندگی فردی و اجتماعی تغییر کند و خودش را با مقتضیات زمان وفق دهد. جای بسیاری از فضاهایی که امروز در شهرهای ما بدیهی و اولیه فرض میشوند -مانند بیمارستانها، دانشگاهها، بانکها و غیره- در معماری سنتی خالی است و اگر دانشکدههای معماری میخواستند فقط روی معماری سنتی ایران تمرکز کنند، معلوم نیست برای برطرف کردن نیازهای مدرن شهرهایمان باید دست به دامن چه کسی یا چه چیزی میشدیم. درباره ادبیات و آموزش دانشگاهی آن لزوم این تطابق با شرایط و مقتضیات زمانه به اندازه آنچه درباره معماری و آموزش دانشگاهیاش گفتم، آشکار نیست، شاید چون ادبیات، نه نیازی کالبدی و روزمره که نیازی معنایی و روانی را بیشترک ارضا میکند. و موضوعاتی نظیر این که «در ادبیات کلاسیک ما عاشقی شکلی دارد که امروز دیگر پاسخگو نیست» یا هر مثال مشابه دیگری از این دست کمتر مورد توجه و تدقیق قرار میگیرد. به هر حال ادبیات هر دورهای باید زبان زمانه خود باشد و نتیجه دوری دانشکدههای ادبیات از نیازهای مدرن جامعه ایرانی همین میشود که کمتر نویسنده و شاعر ایرانیای هست که تحصیلات آکادمیک در زمینه ادبیات داشته باشد. و کسانی مانند دکتر محمدرضا شفیعی کدکنی که استثنایی بر این قاعده کموبیش ثابتشده محسوب میشوند، آنقدر انگشتشمارند که نمیشود کیفیت ادبیشان را به آنچه در دانشکدهها آموختهاند، نسبت داد. این درد کمی نیست. کاش روزی در همین نزدیکیها کرسیهای ادبیات مدرن نه به شکل موزهای و به قولی برای رفع کوتی، که با ایمان به توان تأثیرگذاریشان بر جریانهای ادبی روز این ممکلت در همه دانشکدههایی که عنوان ادبیات را بر پیشانی دارند، راهاندازی شوند.
- به تازگی کتابی منتشر شده به نام «نشانهشناسی و نقد ادبیات داستانی معاصر، نقد و بررسی آثار ابراهیم گلستان و جلال آلاحمد». این کتاب شامل ۱۲ مقاله علمی در بررسی آثار این دو نویسنده است و به کوشش لیلا صادقی و زیر نظر دکتر بهمن نامور مطلق توسط انتشارات سخن منتشر شده است. لیلا صادقی، الهام میاحی، فرزانه شیررضا، بابک معین، امیرعلی نجومیان، علی عباسی، مرضیه اطهاری، صادقی رشیدی، مصطفی عابدینیفرد حمیدرضا شعیری و فرزانه کریمیان مقالههای این کتاب را نوشتهاند. همین اسامی خود گویای این نکته است که در این کتاب، نه با نقدهایی پراکنده و مبتنی بر نظریات شخصی و گاه کلیگویانه، که با بررسیها و تحلیلهای علمی مبتنی بر ایدهها و اصول مشخص روبهروییم. صادقی در مقدمهای که بر این کتاب نوشته، میگوید: «در این کتاب تلاش بر آن بوده است تا با رویکردهای مختلف، به تحلیل و بررسی آثار دو نویسنده پیشگام ایرانی، ابراهیم گلستان (متولد ۱۳۰۱) و جلال آلاحمد (۱۳۴۸ – ۱۳۰۲) پرداخته شود. البته گفتهها و نتایج حاصله از هر پژوهش، باور مؤلف آن مقاله است و همحضوری این مقالات، به منزله تأیید یا همعقیده بودن همه مؤلفان نیست. اما نکته قابل توجه در این مجموعه، محوریت همه مقالات در دسترسی به چند هدف است: بررسی آثار دو نویسنده مذکور، اتخاذ رویکردهای روشمند و مبتنی بر نظریه و همچنین ایجاد فضایی برای نقد متون ادبیات داستانی با رویکردهای مختلف و گشودن عرصه نقد برای مطرح شدن نظریههای جدید.» انتشار این کتاب و کتابهای دیگری از این دست بیتردید اتفاقهای فرخندهای هستند که میتوانند ادبیات مدرن فارسیزبان را به سوی مسیر درست و علمی و مبتنی بر مطالعات دقیق و هدفمند آکادمیک هدایت کنند. پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» فقط برای کسانی نیست که دستی نوشتن و نقد دارند. هر آدم کتابخوان و اهل مطالعهای با خواندن مقالههای این کتاب میتواند از دریچه جدیدی با جهان داستانی ابراهیم گلستان و جلال آلاحمد روبهرو شود و در عین حال شکل مناسبی از مواجهه با آثار ادبی مدرن فارسیزبان را نیز تجربه کند.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: سوم آبان ماه سالروز تولد محمود استادمحمد بود. بازیگر و کارگردانی که در ذهن و زبان بسیاری از ما با آن بازی و نقش شاهکارش در تئاتر «شهر قصه» تا همیشه ماندگار خواهد بود. سال پیش هنوز میشد تبریک تولد را به خودش گفت، هنوز بود و هنوز مرداد تلخ امسال از راه نرسیده بود که بالأخره مقاومت او در برابر بیماری سختش تمام شود و برود به دل خاک. نام او و نقش «خر»ی که در «شهرقصه» بازی کرد، با خاطرههای کودکی چندین نسل از مردم این سرزمین عجین شده و حتما برای شما هم پیش آمده که گاه و بیگاه، به مناسبتی یا بیهیچ مناسبت، بخشی از آن تکگویی «آره، داشتیم چی میگفتیم؟ بنویس» را مرور کرده باشید. بدیهیترین سکانس زندگی، مرگ است. این به جای خود. کسی نمیتواند از آن فرار کند و شتری است که بالأخره یک روزی دم در خانه همهمان میخوابد و اینها. این هم به جای خود. اما بعضی مرگها تلخ است؛ مثل مرگ محمود استادمحمد. آدمی به این بزرگی باشی و دست به هر کاری زده باشی، نتیجه کارت خوب بوده باشد و خوشنام باشی و خوشقلب باشی و همهچیز، بعد وقتی میافتی به بستر بیماری، با این همه شعار تکریم و فلان که توی این ممکلت داده میشود، متولیان امر بیخیالی طی کنند و هرچه همه میگویند نشنیده بگیرند و به همین سادگی چشمشان را به روی آن همه اعتبار و لیاقت ببندند. از آن روزی که خبر مرگ استادمحمد را شنیدم تا همین امروز، بغض تلخی مرگش رهایم نکرده… ای بابا، مثلا تولد بودها. عوض مبارک باد و دست و شادی، باز ببین کار به کجا کشید… آقای استادمحمد عزیز، تو توی دل ما زندهای. بهت فکر میکنیم. آنهایی هم که به تو وفا نکردند، خیلی زود فهمیدند که میزهای پرزرقوبرقشان هم به خودشان وفا نمیکند و حالا معلوم نیست کجاها چهکارها میکنند. تو اما میمانی و این چیزی نیست که من و ما بگوییم، تاریخ اثباتش کرده استادجان.