فرد شاو -نویسنده و مدرس داستاننویسی- در مقاله «نویسنده هرگز تسلیم نمیشود»، میگوید: «چرا بعضیها نویسندگی را رها میکنند، درحالیکه زمانی تنها کاری بوده که میخواستهاند انجام دهند؟ من یکبار این بخت را داشتم که با ویلیام فاکنر صحبت کنم. او گفت: «از دورههای آموزش داستاننویسیت برام بگو. شاگردات میخوان داستان بنویسن یا میخوان نویسنده شن؟» این بخشی از جواب است. بعضی از هنرجوها و همینطور بعضی از آنهایی که خودشان نویسندگی را شروع میکنند، دلایل نادرستی برای نوشتن دارند. آنها پیش از اینکه نشیمنگاه شلوارشان برق بیفتد، شروع میکنند به فرستادن دستنوشتههایشان به اینطرف و آنطرف و این زمانی است که ویراستارها چندان اشتیاقی برای پذیرفتن کارهای آنها ندارند. در نتیجه آنها هم ترجیح میدهند که سراغ کارهای مطمئنتری بروند. بعضی دیگر هم مینویسند تا مدام دربارهاش صحبت کنند و خیلی زود هم به این نتیجه میرسند که نوشتن لازم نیست. اینکه چنین کسانی نوشتن را کنار بگذارند، اصلاً من را ناراحت نمیکند. وقتی آدمهای ناجور را کنار میگذارم، بازهم نویسندههای جوان زیادی باقی میمانند. اینها در همان گروهی قرار میگیرند که فاکنر میخواست دربارهشان صحبت کند. چنین کسانی شایستگی این کار را دارند، میخواهند بنویسند…» من با نظر فرد شاو درباره «آدمهای ناجور» موافقم. کسی که با نوشتن یک داستان یا انتشار یک مجموعهداستان یا رمان خیال میکند در مرکز ادبیات جهان -و تازه نه فقط ایران- ایستاده و دیگر خدا را بنده نیست، موقعیتش به قول اخوانثالث بزرگ بیشتر از آنچه نادرست باشد، مضحک است. اما در مقابل، هستند کسانی که ادبیات را عاشقانه دوست دارند و برای خودشان میخوانند و مینویسند و کاری به کار کسی ندارند و وارد هیچ گروه و دستهای نمیشوند و ادبیات برایشان خودِ ادبیات است، نه حواشی و روابطش. این افراد معمولا وقتی به فکر انتشار نوشتههایشان میافتند و سراغ ناشرها و مجلهها میروند، به در بسته میخورند. من توی همین ماهه اخیر از چندتاییشان که دورادور میشناختهام، نامههای غمگینانهای دریافت کردهام؛ نامههایی که نشان میداده چقدر بیاعتماد شدهاند و چقدر ناراحتند و بدتر، نامههایی که نشان میداده فکرشان دارد تغییر میکند و خیال میکنند که بهجای اینهمه تلاش برای ارتقای کیفیت ادبی آثارشان، باید به دنبال روابط و غیره میرفتهاند و حتی از جاذبههای دیگری که داشتهاند، بهره میبردهاند. بله، به همین صراحت! فکر کردم شاید خیلیها باشند که در آغاز کارشان با چنین بحرانی روبهرو میشوند. برای همین هم جوابی را که برای آنها نوشتم، با کمی تغییر -میشود حتی اسمش را گذاشت محافظهکاری!- اینجا مینویسم: «دوست عزیز، کسی آن بیرون منتظر شما نیست. کار خودتان را بکنید. فقط پیشنهاد من این است که سعی کنید «حرفهای» کار خودتان را بکنید. آدم حرفهای نمینشیند توی اتاقش منتظر کاشفان فروتنی که بیایند و او را از کنج خراباتیاش ببرند روی صحنه تالارهای مجلل. آدم حرفهای همانقدر که به کیفیت کارش فکر میکند، به بازار آن هم اهمیت میدهد؛ مارکتینگ. این روزها زیادی مُد شده، حتما شنیدهاید. البته این مارکتینگ توی فضای هنر و ادبیات میتواند از هزار راه دنبال شود. نمیخواهم حکم قطعی بدهم که راههای ناسالمتر و زودبازدهتر، عمر کوتاهتری هم دارند و برعکس. اما بههرحال بد نیست بهعنوان یک گزاره گوشه ذهنتان داشته باشیدش. جز این، فقط میماند نوشتن و ناامید نشدن. میان نویسنده شدن و داستان نوشتن تفاوت بزرگی هست؛ نویسنده شدن یک شیوه زندگی است و داستان نوشتن یک عمل. اگر هدفتان نویسنده شدن است، هرگز ناامید نشوید، و البته هرگز هم عجول نباشید. تلاشتان اگر در مسیری حرفهای قرار گیرد و آگاهانه پیگیری شود، بیتردید به بار خواهد نشست.»