بارها از دوستان داستاننویسم یا از هنرجوهای کارگاههایم شنیدهام که «اینروزا انقدر سرم شلوغه که اصلا فرصت خوندن و نوشتن ندارم.» درست و حسابی معنای این جمله را نمیفهمم. وقتی کسی این جمله را (در توجیه کمکاریاش) میگوید، بهش میگویم «مهم نیست که چی فکر میکنی. یا چی تصور میکنی. یه کاغذ بردار، برنامهی روزانهت رو بنویس؛ نه اینطوری که بنویسی صبونه خوردم، رفتم سر کار، اومدم خونه، شام خوردم، خوابیدم. هر یکربعت رو ثبت کن. دو روز که این کار رو انجام بدی، دیگه نمیگی انقدر سرم شلوغه که فلان.» این واقعا میتواند بررسی مفیدی باشد. و البته آدم باید جوری این کار را انجام بدهد که انگار کس دیگری –و نه خودش- دارد برنامه روزانهاش را بررسی میکند؛ حالا نه یک کسی مثل ژاور، اما کسی بیرون از خود آدم، که به این سادگیها حاضر نمیشود دو ساعت لم دادن روی کاناپه و از این کانال تلویزیون به آن یکی کانال رفتن یا توی فیسبوک و اینستاگرام و غیره ول گشتن را ندیده بگیرد. زندگی ما پر از وقتهای تلفشده و گمشده است. کافی است بخشی از این زمان را در اختیار بگیریم (همان چیزی که برنامهریزهای توسعه بهش میگویند بهینهسازی) تا به خیلی از کارهایی که خیال میکنیم فرصتشان را نداریم –از جمله نوشتن- برسیم.
هر کسی دیر یا زود باید واقعیتی انکارناپذیر را قبول کند: در همه دوران زندگی خلاقه یک نفر بهندرت -اگر نخواهیم بگوییم هرگز- زمان راحتی برای نوشتن وجود خواهد داشت. این میتواند طاقتفرساترین مانعی باشد که در زندگی در برابر کسی قرار میگیرد. و حواس آدم باید باشد که حتی وقتی حضور این مانع دیگر احساس نمیشود، بازهم وجود دارد و مترصد فرصتی است که سر راه آدم قرار بگیرد. همیشه کارهای جدیتر و دلایل منطقیتری وجود دارند که بهخاطرشان باید کار خلاقه را کنار گذاشت. و هیچکس بهجز خود نویسنده نمیتواند تشخیص دهد که کدام فعالیتها واقعا مهم هستند و کدام فعالیتها –صرفا بهخاطر اینکه برای کنار گذاشتنشان انگیزه کافی ندارد- کارش را مختل میکنند.
میشود اینطوری هم گفت که آدم یا نویسنده تماموقت است یا نیست. نویسندههای تماموقت –که تعدادشان در ایران شاید به تعداد انگشتهای یک دست هم نرسد- تکلیفشان معلوم است، روزی دستکم هشت ساعت مینشینند پشت میز کارشان و مینویسند. این نوشته دربارهی آنها نیست، دربارهی کسانی است که برای گذران زندگی مجبورند شغلی داشته باشند و در کنار آن ادبیات و داستان را آنقدر دوست دارند که میخواهند داستان هم بنویسند. نویسندگی –اگر نخواهد مبتذل باشد- کار سختی است، واقعا کار سختی است. و آدم باید خیلی عاشق باشد که در کنار شغلی که برای تامین معاش دارد، بخواهد نویسنده هم باشد. اما کسی که اینقدر عاشق باشد، دیگر نشستن و خواندن و نوشتن برایش حکم کار را ندارد؛ یکجور عشقبازی است با کلمهها و صحنهها و آدمها و وضعیتوموقعیتهای داستانی. و سوال من این است که تابهحال دیدهاید کسی به بهانهی خستگی یا بیحوصلگی یا هرچیز دیگر از دیدار و وصال معشوق فرار کند؟ این هم هست که نوشتن را برای نویسنده به غذا خوردن برای موجودات زنده تشبیه کردهاند و گفتهاند نوشتن، غذایی است که روح نویسنده میخورد. هیچ موجودی نمیگوید سرم شلوغ است، چندوقتی است نمیتوانم غذا بخورم.