توضیح: آنچه را که میخوانید، در مصاحبهای با خبرگزاری تدبیر گفتم و چون وسوسه مطرح کردنش در رسانهای چاپی رهایم نکرد، به این صورت برای «سلام کتاب» تدوینش کردم.
جمله معروفی هست منسوب به ناصرالدینشاه قاجار که حتما شنیدهاید: «همهچیزمان به همهچیزمان میآید.» این جمله را گویی روزی جلوی آینه و در تعریف از خودش گفته بوده. این جمله هم در تاریخ مانده و دستبهدست گشته تا به ما رسیده. امروز که آدم نگاهی به جامعه ایرانی میاندازد، میبیند راستیراستی همهچیزمان به همهچیزمان میآید. این مساله سرانه پایین مطالعه هم -از آنجا که تخممرغ دوزرده نیست- از این قاعده مستثنا نیست. زنجیرهای از دلایل -بخوانید آسیبها- کار را به اینجا رسانده که هست. کلیترهایش میشود یکی بیفرهنگیای تاریخی که کتاب خواندن را کاری تجملاتی و گاه حتی خزعبل میداند (و لابد شنیدهاید قدیمترها -نه خیلی قدیمها، همین دهه بیست و سی شمسی خودمان، میکند شصت هفتاد سال پیش- خیلی از مردم کوچه و بازار وقتی به کسی برمیخوردهاند که اختلال روانی داشته، قضاوتشان این بوده که طرف یا کتاب زیاد خوانده یا عاشق شده) و یکی هم اقتصاد بیماری که در آن اگر فردی یا خانوادهای بتواند نیازهایی در حد کف هرم مازلو -مثل سرپناه- را برای خودش تأمین کند، یعنی خیلی از نظر اقتصادی موفق بوده. اینها آسیبهای خیلی کلی است که درمانشان هم نیاز به زمانی طولانی و شاید گذار نسلها داشته باشد. اما برای این مقوله کتابنخوانیِ ایرانی دلایل -و بگذارید بگویم اختلالهای- کوچکتری را هم میتوان برشمرد، که در میانمدت و کوتاهمدت قابل درمان هستند و شاید درمانشان بتواند مسیر رسیدن به سطحی مناسب -و نه البته ایدهآل- را کمی هموار کند.
دلیل اول، عدم تلاش نهادهای مسئول برای فرهنگسازی عمومی است. به عنوان مثالی ساده کافی است زمان و حجم برنامههای آشپزی یا مسابقههای ورزشی یا تبلیغ ماکارونی و پفک در رادیو و تلویزیون را با زمانی که صرف ترویج فرهنگ کتابخوانی میشود، مقایسه کنیم. این درست که برنامههای آشپزی و ورزشی طرفداران بیشتری دارند، اما سوال من اینجاست که پس رسالت فرهنگسازی رسانه ملی چه میشود؟ این نهاد بزرگ و تأثیرگذار که نباید روی موج سلیقه مردم حرکت کند، باید بیشتر تلاشش را صرف جهتدهی به سلیقههای مردم کند. اگر مسئولان این نهاد موافقند که کتابخوانی کار خوبی است، بهتر است در سیاستها و برنامههایشان این موافقت را نشان بدهند. مثال دیگر میتواند شبکه حملونقل عمومی باشد. توی خیلی از شهرهای دنیا نهادهای ادارهکننده حملونقل عمومی، توی اتوبوسها و ایستگاههای مترو جعبهها، میزها یا غرفههای کتاب میگذارند، با طراحیهایی جذاب که کسی اگر کتابخوان هم نباشد، از روی کنجکاوی جذبشان شود. امیدشان هم این است که یک شهروند شاید هوس کند کتابی را بردارد و تورقی کند و شاید دفعه بعد کار بیشتر از یک تورق ساده پیش برود و شاید دفعه بعدتر کتابی را بردارد توی ترن که مینشیند که بخواندش. اینها کارهای پیچیدهای نیست. هزینههای چندانی هم ندارد.
دلیل دوم، سطح نهچندان قابل قبول آثاری است که تولید میشوند. کتابهای تألیفی ما، واقعا چقدر تألیفیاند؟ در مقایسه با نمونههای خارجی -چه غربی، چه شرقی- چقدر ارزش دارند؟ این روزها با سرعتی سرسامآور در تهران رمان و مجموعهداستان منتشر میشود. این بماند که اکثر قریب به اتفاق این آثار هیچ کیفیت اندیشهای ندارند. اما ماجرا وقتی بیخ پیدا میکند که آدم میبیند بیشترشان کیفیت فنی هم ندارند؛ یعنی -این که نمیتوانند خواننده را به فکر وادار کنند به کنار- سرگرمکننده هم حتی نیستند. البته وقتی نویسندههای تازهکار مینشینند توی صفحههای ادبی روزنامهها و باد به غبغب میاندازند که: «من نه تئوریها و عناصر داستانی را میشناسم و نه اجازه میدهم چنین مزخرفاتی بکارت ذهنم را مخدوش کنند» توقعی بیشتر از این هم نمیشود داشت. این از تألیف. کیفیت کتابهای ترجمهمان در چه حد و حدودی است؟ کافی است آدم بردارد بیست تا کتاب ترجمه را با اصل انگلیسی یا فرانسوی یا آلمانیشان مطابقت دهد، تا ببیند اوضاع از چه قرار است. البته در همه زمینهها ما تعداد معدودی آدمهای مسئول و کاردان و صاحبکیفیت داریم که امیدوارم این حرف من را به دل نگیرند و معلوم است که منظورم به آنها نیست. اما این تعداد معدود که نمیتوانند خوراک فرهنگی ۷۵میلیون ایرانی را تأمین کنند. تا وقتی آثار بیکیفیت -بهخاطر شهوت متوهمانه شهرت، خیال خام ثروت، عطش بازی کردن نقش روشنفکر، یا رابطهبازی یا هرچیز دیگر- تولید و توی کتابفروشیها عرضه میشوند، مردم ترجیح میدهند کماکان پولشان را صرف هرچیزی دیگری غیر از کتاب کنند.
دلیل سوم، چرخه ناقصالخلقه توزیع کتاب در ایران است. خیلی کتابها هست که مدتها از انتشارشان میگذرد، کیفیت خوبی هم داشتهاند، استقبال خوبی هم ازشان شده، اما توی همین تهران خیلی از کتابفروشها حتی اسمشان را هم نشنیدهاند، دیگر وای به حال شهرستانها. خیلی از هموطنان ساکن شهرستانها را میشناسم که ماهی دوماهی یک بار میآیند تهران برای کتاب خریدن. آدم یاد دوران پیش از صنعتی شدن میافتد. واقعا خجالتآور است. و البته همین چرخه تولید را اگر بخواهم عمیقتر و دقیقتر وارد بحثش بشوم، خودش مثنوی هفتاد من میشود که یک سرش میرسد به تئوری مافیای قدرت و یک سرش به کتابفروشهایی که به اندازه کاسبهای دیگر -از قصابها و میوهفروشها بگیرید تا لوازمیدکیفروشهای چراغ گاز- به کیفیت جنسی که توی دکانشان عرضه میکنند، اهمیت نمیدهند. البته باز اینجا هم استثناهایی وجود دارند که بهتنهایی و با استقامت زیاد دارند بار همین لکولکی را که چرخ فرهنگ و کتابخوانی در ایران میکند، به دوش میکشند.
دلیل چهارم آموزش عمومی است. مدرسه اولین نهاد اجتماعی است که هر کودک ایرانی وارد آن میشود. اهمیت این نهاد بر کسی پوشیده نیست و البته در تخصص من هم نیست که دربارهاش پرحرفی کنم. وقتی معلمی به دانشآموزانش میگوید «شب امتحانی نشینین قصه بخونین»، وقتی معلمی اگر بخواهد به دانشآموز ممتازش هدیه بدهد، انتخابش مدادرنگی و جامدادی است نه کتاب، وقتی مسابقههای نمایشی کتابخوانی خلاصه و محدود میشوند به کتابهایی ملالآور برای کودکان که کمکمک خواندنشان و شرکت کردن در مسابقهشان برای دانشآموزان نقشی مثل همان کتابهای درسی را پیدا میکند، وقتی در خلال آوردن این سه مثال، هزار مثال مشابه دیگر به ذهن من و شما میرسد، معلوم است که شهروند ایرانی از همان کودکی نه علاقهای به کتابخوانی پیدا میکند و نه نیازی به آن در خودش احساس میکند. دانشآموزان چندتایی از کشورهای اروپایی که من از نزدیک دیدهام و با شهروندانشان حرف زدهام، موظفند هر شب حداقل نیمساعت کتاب بخوانند. از همان کلاس اول موظفند هر شب حداقل نیمساعت کتاب بخوانند. برای همین است که این فرهنگ درونشان شکل میگیرد و در بزرگسالی هم با خودشان حملش میکنند. آدم توی پاریس وقتی سوار مترو میشود، فکر میکند رفته توی کتابخانه؛ همه یا مشغول کتاب خواندناند یا مشغول مطالعه روزنامه. قدیمیترها بودند، میگفتند «همین است که آنجا میشود فرانسه، اینجا شده ایران!»
در پایان این را هم باید بگویم که مواجه شدن با چنین معضل فرهنگی عمیق، پیچیده و ریشهداری -یعنی کتابنخوانی مردم ایران- نیاز به عزم ملی -به معنای واقعی کلمه- دارد، اما خب این را هم همهمان میدانیم که این پدیده «عزم ملی» خیلیوقتها ابزاری است برای پاسکاری مسئولیت و شانه خالی کردن از زیر بارها. ممکن است نهادهای تأثیرگذار -به هزار و یک دلیل سیاسی و اداری و غیره- نتوانند به این زودیها باهم هماهنگ شوند، ممکن است سیاستهای کلیشان مسیرهای متفاوتی داشته باشد، -تعارف که نداریم- ممکن است مدیرهایشان باهم روابط خوبی نداشته باشند یا هرچیز دیگری. اگر هم نتوانند هماهنگ باهم عمل کنند، معنایش این نیست که وظیفه از گردنشان ساقط شده. اگر این چهار گروه بتوانند باهم به تعامل برسند که نور علی نور است، اما اگر هم نتوانند خوب است که هرکدام در حوزه مسئولیت و وظیفهشان برای حل این معضل گام بردارند.