سلام آقای سناپور عزیز
وقتتان به خیر. «دود»تان باعث شد -بعد از مدتها- لذت شیرینِ یکنفس خواندن رمانی فارسی را دوباره تجربه کنم؛ لذت متن… از آن مدلهایی که کلمهها مستت میکنند و واژهبهواژه که از مقابل چشمهایت میگذرند، انگار مستتر میشوی و سرخوشتر، از این که میبینی جادوی کلمهها -گرچه این روزها کمیاب شده- هنوز بهتمامی از بین نرفته و گهگاه در آثار نویسندههایی مثل شما سربرمیکشد. در آن بیستواندی ساعتی که حسامِ «دود» در تهران به اینور و آنور میرفت و به ایندر و آندر میزد، من هم همراهش بودم؛ همراه او و تردیدهایش، دودلیها و دستودللرزیدنهایش. برای دیدن جان دادن لادن به جردن رفتم، برای تحویل بچه به مهتاب تا بهار، و برای ملاقات شبانهی زهره تا کوچهپسکوچههای مخبرالدوله. خودتان خوب میدانید تهران -این عجوزهی دلربا- را چقدر دوست دارم و چقدر کیف میکنم با شخصیتی داستانی توی خیابانها و کوچههایش قدم بزنم. این رمانتان هم -گرچه چند سالی خودتان برای انتشارش دست نگه داشتید و چند سالی هم دستتان را برای انتشارش نگه داشتند و حالا نُه سال بعد از نوشته شدن منتشر شده- مثل سایر کارهایتان بهشدت معاصر است. آدم میتواند خودش را -گوشههای خودش را- توی شخصیتها و مکانهایتان پیدا و همذاتپنداریای را که از سرچشمههای لذت رمان است، در میان سطرهایتان تجربه کند. حسام یکی از خود ماست؛ مردد و مردود، آویزان میان بودن و نبودن، معلق میان گذشته و حال، بهظاهر بیهیچ آیندهای. اما این فقط رویهی ماجراست؛ آن دشنهی صحنهی پایانی، عصیانی است که از میان همهی تردیدها و شکستها و تعلیقها سربرمیکشد و امیدی آکنده به خون و خشونت را فریاد میزند. این رمانتان هم مثل سایر کارهایتان بهشدت معاصر است؛ این رمانتان هم مثل خودتان بهشدت معاصر است. شما همیشه در متن حوادث و جریانهای روز هستید و نسبت به آنچه پیرامونتان میگذرد، بیتفاوت نیستید؛ نظر دارید، حرف میزنید، و از داوریها نمیترسید. آنها که فضای هنر و ادبیات این مملکت را از نزدیک میشناسند و در هوایش نفس میکشند، خوب میدانند که برای نویسندهای ایرانی در این زمان و زمانه -که توهین و افترا و تلخی آسمانش را تیره کرده- کم فضیلتی نیست. توی همین «دود» هم میشود سناپورِ حاضر و ناظر را دید؛ سناپوری را که دخیلبندی بیخیال نیست و قلب و اعصابش با نبض جامعه میتپد… و آن دشنه… آن دشنه را حسام فقط به حالِ مظفر نمیزند که روی دیگرِ سکهی خودش است. اصلا میشود اینطور گفت که آن دشنه را حسام به گذشتهی خودش میزند، نه به حالِ مظفر. آنجا که حسام میگوید «دست راستم میرود توی شکمش» انگار دارد دست راستش را میکند توی شکم وضعیت و موقعیتی که او را او کرده و مظفر را مظفر؛ با همهی گذشتهی مشترک یا مشابهی که باهم داشتهاند، و با همهی حالِ مقدر و گریزناپذیری که امروز دارند. هنوز مانده؛ قبای کهنه و ژنده نیما هنوز روی دست مانده و جایی برای آویختنش نیست… حال خوبی را که بعد از خواندن دوباره «دود» بهم دست داد، نگه میدارم جایی گوشه ذهن و قلبم، تا بهزودی کار جدیدی ازتان بخوانم. خسته نباشید و قلمتان روان.
۲۴ آذر ۱۳۹۳
کاوه فولادینسب