- به تقویم اگر بخواهیم استناد کنیم، فردا، دوازدهم آذر، سالمرگ بهرام صادقی (۱۳۶۳ – ۱۳۱۵) است. اما این هم هست که هوشنگ گلشیری در ابتدای مقاله «نویسنده ملکوت، همچنان در میان ما»یش این نوید را میدهد که: «با کمال شعف به اطلاع دوستان و آشنایان میرساند که بهرام صادقی زنده است. بله، زنده و حی و حاضر، همانطور که بود: بلند و باریک و با زهرخندی بر لب، اصلاً شوخی کرده است.» (خون آبی بر زمین نمناک، حسن محمودی، صفحه ۱۹) به نظر میآید گلشیری از تقویم دقیقتر و صادقتر بوده. واقعاً چطور میشود باور کرد یا حتی فرض کرد که بهرام صادقی از دنیا رفته، وقتی هنوز هر فردی که به کتابخوانهای اندک این سرزمین اضافه میشود، یا هر نسل جدیدی که در میان نویسندههای این مملکت سربرمیآورد، داستانهای کوتاه و تنها داستان بلند صادقی را میخواند؛ و آنهم نه یکبار، که بارها و بارها. و اصولاً مگر ما در تمام این زمان کوتاهی که از تولد ادبیات داستانی مدرن در کشورمان میگذرد، چندتا نویسنده داشتهایم که اینقدر جلوتر از زمانه خودشان حرکت کرده باشند و بعد از چهل پنجاه سال هنوز آثارشان خواندنی و لذتبخش مانده باشند؟ صادقی البته استثنا نبوده و نیست، اما با هر معیاری که بسنجیم جزو معدود -و بگذارید بگویم انگشتشمار- نویسندههای ایرانی است که زمان و زمانه نشان داده ماندگار هستند؛ ولو اینکه تنها دو کتاب منتشرشده داشته باشند. هر نویسنده متشخصی، شاخصهای در آثارش دارد که به آن میشناسندش؛ جلال آلاحمد را به زبان گفتاری درخشانش مثلاً، ابراهیم گلستان را به زبان نوشتاری مینیاتوریاش مثلاً، احمد محمود را به داستانگویی و روایتگریاش، هوشنگ گلشیری را به مضمونهای بکرش، محمود دولتآبادی را به توصیفهای نابش و دیگران را به چیزهای دیگر. وجه تشخص بهرام صادقی طنز تلخ تأثیرگذاری است که داستانهایش را آکنده کرده است. آدم در مواجهه با داستانهای او گاه میماند معطل، که حالا باید بخندد یا باید گریه کند.
- داستان بلند «ملکوت» اولین بار در دیماه سال ۱۳۴۰ در مجله «کتاب هفته» به سردبیری احمد شاملو منتشر شد. بعد از این انتشار نخستین -که استقبال زیادی از سوی نویسندهها و منتقدهای آن روزهای ایران را در پی داشت- صادقی حک و اصلاحاتی در داستانش انجام داد و در سال ۱۳۴۹ در مجموعه «سنگر و قمقمههای خالی»اش این نسخه جدید را منتشر کرد. و باز بعدترها انتشارات کتاب زمان، «ملکوت» را در قالب مجموعه «داستانهای زمان» -که تعدادی از بهترین و متشخصترین آثار داستانی معاصر ایرانی را دربرمیگرفت- به شکل کتابی مستقل چاپ و منتشر کرد. اگر ما در ایران مجلههای ادبیای با عمر طولانی داشتیم و اگر این مجلهها هر چند سال یک بار دست به نظرسنجی از نویسندهها و منتقدهای ایرانی میزدند و مثلاً ازشان میخواستند که بهترین رمانهای ایرانی را معرفی کنند، من تردید ندارم که «ملکوت» همیشه جزو فهرست دهتایی نهایی میبود؛ همانطور که در نظرسنجیهای مشابه که در حوزه سینما انجام میشود، همیشه «گاو» مهرجویی یا «قیصر» کیمیایی حضور دارند. «ملکوت» را میگویند بهرام صادقی در یک نشست نوشته. این را من جایی نخواندهام، به تواتر از دیگران شنیدهام و همین تواتر این قول را در ذهنم معتبر کرده است. داستان «ملکوت» هم روایت چند ساعتی از زندگی چند نفر آدم شهرنشین مدرن است که بنا به همان تعلیق همیشگی تاریخ معاصر ما و آدمهایش میان مدرنیته و سنت، تردیدهای سنتی دارند. «ملکوت» فضا و رنگی گروتسک دارد و هربار خواندنش میتواند یک بار دیگر آدم را به تحسین بهرام صادقی وادار کند بابت آنهمه خلاقیت و پویایی ذهنیای که در آن سالهای پایانی دهه سی داشته. او داستانش را در شش بخش روایت کرده و در خلال این روایت گوشههایی و لحظههایی از زندگی گذشته و حال شخصیتهای داستانش (آقای مودت، منشی جوان، مرد چاق، ناشناس، دکتر حاتم، م.ل.، شوکو، ملکوت و ملکوتی دیگر) را به تصویر میکشد. همه این آدمها یا بسیار پیشتر از شروع روایت داستان مضمحل شدهاند، یا در خلال داستان این اتفاق برایشان میافتد یا جزو کسانی هستند که دکتر حاتم نوید میدهد تا هفته دیگر این اتفاق برایشان خواهد افتاد. آنچه صادقی در این داستان بلند روایت میکند، داستان فروپاشی و اضمحلال است که در نتیجه تردید و معلق ماندن میان زمین و آسمان گریبان شخصیتهایش را میگیرد. برای این هفته «سلام کتاب» چه پیشنهادی بهتر از «ملکوت» وقتی میشود در یک نشست خواندش، و هم از لذت متن بهره برد و هم یاد نویسنده بزرگش را گرامی داشت.
- بیارتباط به کتاب، اما مرتبط با مقولة فرهنگ: هفته پیش چهارشنبه آخرین جلسه «نقد چهارشنبه» در محل کتابسرای روشن برگزار شد. این جلسهها هفده ماه متوالی بود که در این کتابفروشی برگزار میشد و مجال خوبی بود برای داستاننویسان که هم به بهانه کتابی هرازگاه دور هم جمع شوند و دید و بازدیدی بکنند، و هم دیداری بیواسطه و از نزدیک با مخاطبان آثارشان داشته باشند. علت تعطیلی جلسههای «نقد چهارشنبه» تعطیلی کتابسرای روشن است. دلیل تعطیلی این کتابفروشی را هنوز درست و حسابی نمیدانم (شاید شرکایی دارد که عمر شراکتشان به پایان رسیده، شاید تحت تأثیر بحران کتابنخوانی این روزها و سالهای هموطنان و همشهریان عزیز است، شاید اصلاً قضیه از جایی خارج از حوزه کتاب و فرهنگ آب میخورد، و هزار شاید و گمانه دیگر، نمیدانم) و حقیقت امر این است که این دلیل -هرچه باشد هم- زیاد برایم مهم نیست. آنچه اهمیت دارد و دلم را به درد میآورد و نگرانم میکند و آسمان ابری این روزهای تهران را برایم ابریتر میکند، «تعطیلی یک کتابفروشی» دیگر است. به نظرم هر کتابفروشیای که تعطیل میشود، یکی از سلولهای خاکستری مغز شهر از کار میافتد. و مگر این شهر دودگرفته ما چندتا از این سلولهای خاکستری دارد؟ من طرفدار جریان تعطیلی بوتیکها یا رستورانها و -بهجایشان- راهاندازی کتابفروشیها نیستم. اما با خودم فکر میکنم کاش، کاش، کاش دستکم به ازای هر ده پانزده بوتیک یا هر سی سیوپنج رستوران و فستفودی که توی شهرمان داریم، یک باب کتابفروشی هم میداشتیم. فقط که جسم آدم به خوراک و پوشاک احتیاج ندارد، پس تکلیف روح چه میشود، آنهم در جامعهای که تعالی روحی انسانها قرار است هدف غاییاش باشد. بگذریم. امیدوارم به همین زودیها جلسههای «نقد چهارشنبه» هم در مکانی دیگر زندگی جدیدی را از سر بگیرد. هجرت گویا سرنوشت محتوم زمانه ماست.