دوشنبه چهاردهم مارس… همه داستان در همین یک روز اتفاق میافتد؛ در فاصله یک از بستر بیرون آمدن والتر فندریش -جوان بیستوسهساله آلمانی- تا دوباره به بستر رفتنش. روبنای داستان، موضوع سادهای دارد: عشق در یک نگاه. فندریش -تعمیرکار ماشین لباسشویی- صبح روز دوشنبه چهاردهم مارس نامهای از پدرش دریافت میکند که در آن پدر یادآوری کرده: «فراموش نکن که هدویگ -دختر مولر- کسی که تو برایش اتاق تهیه کرده بودی، امروز با قطاری که ساعت ۱۱:۴۷ وارد میشود، به آنجا میآید. لطف کن و دنبالش برو…» او به دنبال هدویگ میرود. در ایستگاه قطار دختری را میبیند و عاشقش میشود. کمی بعد درمییابد دختر، همان هدویگ است. او را تا خانهاش میرساند. بعد میرود چند شاخه گل میخرد و همه پساندازش را از بانک میگیرد. گلها را به هدویگ میدهد. با پسر کارفرمایش به کافهای میرود و به او میگوید که میخواهد نامزدیاش را با اولا -دختر کارفرما- بههم بزند. بعد دوباره میرود سراغ هدویگ. با او قدم میزند، به کافه میرود و برایش چند کارتپستال میخرد. به او میگوید که نامزدی دارد و ساعت ۶ عصر با او قراری دارد و میخواهد کارش را با او تمام کند. هدویگ به او میگوید که منتظرش میماند. والتر، اولا را میبیند. چندان ملاقات دوستانهای نیست. از هم جدا میشوند و والتر باز به سراغ هدویگ میرود. او میداند با این تصمیمی که گرفته، کارش را حتما از دست خواهد داد. والتر و هدویگ کمی در خیابانهای شهر میگردند و بعد به خانه هدویگ میروند. به این ترتیب هاینریش بل در «نان سالهای جوانی» تنها یک روز از زندگی والتر هندریش جوان را برای خوانندهاش روایت میکند، اما تکنیکی که در روایتش به کار میبرد، به آن بعد و عمق میدهد. داستان به زاویهدید اولشخص (تکگویی) روایت میشود و راوی -والتر فندریش- که مهمترین ویژگی شخصیتیاش تردید و عدم اطمینان است، مدام در روایتهایش از آنچه در پیرامونش در جریان است، به گذشته رجوع میکند. به این ترتیب علیرغم اینکه داستان بلند «نان سالهای جوانی» تنها روایت یک روز از زندگی اوست، اما تبدیل میشود به آینهای تمامنما که سالهای زندگی او را به نمایش میگذارد: دوران کودکیاش را که در فقر و قحطی سپری شده، دوران نوجوانیاش را که در ترک تحصیل و بلاتکلیفی میان انتخاب شغلهای مختلف سپری شده، دزدی از کارفرمایش را در شانزدهسالگی، مرگ همکلاسیاش را در هشتسالگی، مرگ مادرش را در شانزدهسالگی، مرگ یکی از همکارهایش را در حین دزدی، روابط محدودش را با آدمهای دیگر، رابطه نهچندان عمیقش را با اولا و عشق نهچندان جدیاش را به خانم بروتیگ -صاحبخانهاش. والتر فندریش آدم تنهایی است. چیزی را در دنیا دوست ندارد. مدام دچار تردید است. برای همین در مدرسههای فنی و حرفهای کارهای مختلفی را آموزش دیده و سرانجام برای کم کردن روی خانم ویتسل -مستخدمه خوابگاه مدرسهاش- که معتقد است «تو هیچی نخواهی شد…» تصمیم میگیرد روی همین کار آخری تمرکز کند و میشود تعمیرکار ماشین لباسشویی؛ کاری که در بخش از دیگری از داستانش اعتراف میکند از آن متنفر است. او گاهی بهشدت یادآور مورسو -شخصیت اصلی رمان «بیگانه» آلبر کامو- میشود: بیخیالیاش نسبت به قراردادهای اجتماعی، تلاشش برای صداقت محض، اعتراضش به دروغ -به هر شکلی که باشد- و تنهاییاش. او وقتی دارد درباره یورگن برولاسکی -همکلاسیای که در هشتسالگی در رودخانه غرق شده- صحبت میکند، بیش از هر زمان دیگری شبیه مورسو میشود: «… لاف میزنند، حقیقت را نمیگویند، و تازه آدم متوجه میشود تنها رفیق واقعیای که داشته، کسی بوده به نام یورگن برولاسکی که در کلاس دوم از دنیا رفت.» البته والتر سرنوشت بهتری از مورسو دارد. مورسو در نهایت مجبور میشود آن مرد عرب را در ساحل به قتل برساند و کارش به دادگاه و اعدام میکشد، اما فندریش پیش از اینکه به چنین سرنوشتی دچار شود، با عشق مواجه میشود؛ عشقی که ناگهان او را در مقابل خودش قرار میدهد و نشانش میدهد که یک عمر راه را غلط رفته. برای همین است که همه پساندازش را از بانک میگیرد و رابطهاش را با اولا قطع میکند و البته این را هم میداند که این قطع رابطه، به بیکاریاش منجر خواهد شد. اما حالا دیگر ترسی ندارد، عشق او را بیباک کرده و کمکش کرده تردید همیشگیاش در انتخاب را کنار بگذارد. او که روزگاری از بلاتکلیفی چندین کار مختلف را آزموده بوده، حالا مهمترین تصمیم زندگیاش را میگیرد. تعبیری که فندریش برای این انتخاب به کار میبرد، تعبیر جالبی است: «بعدها اغلب راجع به این فکر میکردم که اگر دنبال هدویگ به راهآهن نمیرفتم، چه میشد: وارد یک زندگی دیگر میشدم، درست مثل اینکه آدم اشتباها سوار قطار دیگری شود.» و کمی بعدتر، وقتی دیگر تصمیمش را گرفته: «قطاری که میخواستم سوار آن بشوم، آماده حرکت بود، همسفرهایم سوار شده بودند، قطار در بخار گم شده بود، علامت بالا رفته بود، مأمور راهآهن با کلاه لبهدار قرمز علامت را بالا برده بود، و همهچیز و همهکی فقط منتظر سوار شدن منی بودند که مردد روی پلهها ایستاده بودم. انتظار داشتند که پایم را بلافاصله داخل قطار بگذارم، اما در همین لحظه به پایین پریدم.» هاینریش بل در «نان سالهای جوانی» استراتژی سختی را برای روایت انتخاب کرده، اما با موفقیتی نسبی از این تجربه بیرون میآید؛ از سویی میتواند یکدستی روایت را حفط کند و ذهن خواننده را آشفته نکند، و از سویی گاهی اوقات در روایت زیادی مشغول توضیح و توصیف میشود و این، کمی خواننده را خسته میکند، چون هرچه باشد، توصیف و توضیح خصلتش این است که ضرباهنگ داستان را کند میکند. گذشته از این، او میراثدار خوبی برای بنیانگذاران رمانتیسیسم آلمانی است؛ این را از تعبیرها و توصیفهای هنرمندانهای که گاه «نان سالهای جوانی» را به گالریای از تصویرهای زیبا و ملموس تبدیل میکند، میشود فهمید. لایه دیگر «نان سالهای جوانی» آنچیزی است که بل از سالهای بعد از جنگ در آلمان دارد روایت میکند؛ آلمانی که در این زمان میان آمریکا و انگلیس و فرانسه و شوروی تقسیم شده و اوضاع و احوال اقتصادی خوبی ندارد و در کنار همه اینها بار گناه -گناه بزرگ نسلکشی- را نیز به دوش میکشد. بل در «نان سالهای جوانی» خوانندهاش را بهخوبی با این سرخوردگی، عدم اعتماد به نفس و گرفتار شدن در مضیقه اقتصادی روبهرو میکند. بخشی از گره رابطه عاطفی والتر و اولا ریشه در اقتصاد نابسامان دورانهای جنگ و بعد از جنگ دارد. این بخش از آخرین گفتوگوی آنها در کافه عمق این اضطرار اقتصادی برخاسته از جنگ را نشان میدهد: «به آرامی گفتم: هروقت باهم بیرون میرفتیم، هرگز فراموش نمیکردیم رسیدی برای بازپسگیری مالیات کسرشده بگیریم، به نوبت، یک بار برای شماها و یک بار برای من. و اگر قبضی برای بوسهها وجود میداشت، تو آنها را در یک پوشه بایگانی میکردی. گفت: برای بوسهها رسید وجود دارد، بالأخره یک روزی به دستت خواهد رسید.» پیشنهاد این هفته «سلام کتاب» یکی از بهترین آثار هاینریش بل است؛ آن را جدی بگیرید.