نویسنده: گلناز دینلی
نگاهی به مجموعهداستان «ساکن خانهی دیگران»، نوشتهی محمدرضا زمانی منتشر شده در تاریخ ۱۴ شهریور ۱۳۹۸ در روزنامهی اعتماد
پنجرهای را تصور کنید. توی کوچه، مقابل یک ساختمان ایستادهاید و قسمتی از پردهی حریر گلداری را میبینید که از لای پنجرهی نیمهباز، بیرون زده و شکم داده؛ صحنهای که به تعداد همهی پنجرههای پردهدار همهی شهرها دیده شده: منظرهای مینیمال، تداعیگر بیتعلقی و بیخانمانی. آنچه پیش چشم شماست، تصویر روی جلد کتابی است که -از عنوان تا آخرین جمله-بیگانگی آدمهایی را روایت میکند که میشود با این سه کلمه معرفیشان کرد: «ساکن خانهی دیگران».
گاهی وقتها آدم گیر میکند در وضعیتهایی که هرچه هم دستوپا بزند، گریزی ازشان نیست؛ نه از آن وضعیتهای رئال جادویی، یا مثلاً موقعیتهای غریب و فانتزی کافکایی، گاهی وقتها آدم در بدیهیات گیر میافتد؛ در لحظهها و موقعیتهای عادی زندگی، در تکرارهایی که دیگر اهمیتشان را ازدست دادهاند و بهچشم نمیآیند، مگر اینکه آدم بهخودش بیاید و ببیند که غریب افتاده، که نه کسی را دارد و نه خانهای! اینجور وقتهاست که ابر و باد و مه و خورشید و فلک دستبهدست میدهند تا عرصه را تنگ کنند؛ تا یک شب بهسرت بزند که دست به تصاحب مایملک رفیقت بزنی و وقتی خواب است، قایم شوی بین بوفه و جارختی فلزی داخل پذیرایی، لباس زیرش را بپوشی و بترسی از دیدن منظرهی کشهایی که درست روی قسمتهایی از پهلویت میافتند که از بقیهی بدنت سفیدتر است.
کتابْ مجموعهای از ده داستان کوتاه است که همگی حرف مشترکی را از منظری متفاوت میزنند؛ «غریبافتادگی» و «بیخانمانی» در «ساکن خانهی دیگران» حکم داربستی را دارد که علتها و معلولها، و اتفاقها و کنشهای متفاوت، با تکیه بر آن ساختهوپرداخته شده و معنای خود را در بستر آن کامل میکنند.
زبان در این مجموعه یکی از شاخصترین عناصر است؛ عنصری پویا و تأثیرگذار که نقش بسیار مهمی را در انتقال معنا بازی میکند. نویسنده ازطریق خلق ماجراها و توصیفها و تعبیرهایی که پیشفرضهای رایج را کنارمیگذارند، دست به آشناییزدایی میزند؛ اتفاقی که مثلاً در داستان «ساکن خانهی دیگران» با توصیف یک خشونت عجیب میافتد: «عمه هنوز دوستمان داشت… او را زدیم. ولی سعی کردیم به جاهای نرمتر، مثل رانها و گوشتهای شل بازویش بزنیم؛ از این گوشتهای شلی که همهی مادرهای دوستداشتنی دارند و وقتی میخواهند زردچوبه را از بالای کابینت بردارند، توی هوا رقص میکند.» حرف از کتک زدن یک پیرزن است، اما درست وقتی که خواننده میخواهد آن را تجسم کند، بهخودش میآید و میبیند که مشغول یادآوری تجربهی دلنشین خودش از تصویری است که هیچ شباهتی به خشونت خط قبل ندارد.تکهنخ چسبیده به ژاکت شخصیت داستان «حوزهی اسکاندیناوی» که از هرجا که برش میدارند و رهایش میکنند، چرخ میخورد و پایینتر به جای دیگری میچسبد و ذهن خواننده را همراه خودش اینطرف و آنطرف میبرد، نمونهای دیگر است. همین اتفاقهای ساده باعث میشود مخاطب جایی از متن بهخودش بیاید و ببیند که دیگر افسار داستان ازدستش دررفته و هیچ ارادهای درمقابل آن ندارد. جایی از همین داستان، نیمهشب سه دوست به یک شیرینیفروشی میروند و از پشت کرکرهی لوزیشکل مغازهی بسته، شروع به لیسزدن یخچال شیرینیهای خامهای میکنند. اثر فرورفتگی لوزیها روی صورت این سه مرد بعد از تمام شدن کارشان، درست شبیه همان اثری است که پایان هر داستان بر ذهن خواننده میگذارد؛ یک تصویر بدیع و تأثیرگذار که فکر آدم را مشغول میکند و تا مدتها از خاطر نمیرود:
علی دست تکان داد و رفت. رفت و دور شد… سیاوش گفت: «اونجا نمیتونه زبونشو دربیاره، بزنه به شیشه.» زنش گفت: «برای چی باید زبونشو دربیاره بزنه به شیشه؟» سیاوش گفت: «خب اگه بخواد به دوستاش ابراز علاقه کنه یا از پشت ویترین، شیرینی لیس بزنه، نمیتونه. تو حوزهی اسکاندیناوی اگه این کارو بکنی، از سرما، زبونت برای همیشه میچسبه به شیشه.»
زمانی در جدیدترین کتابش دست به پرسشگری میزند؛ پرسشهایی که حتی گاهی هیچکس جوابشان را نمیداند؛ مثل فلسفهی نوارهای پهن زردی که کسی نمیداند چرا دور درختهای ولیعصر پیچیدهاند. او امر زندگی را با همهی سادگی و پیچیدگیاش، مقابل آدمهای داستانهایش میگذارد و فاصله میگیرد. میرود یک گوشه میایستد تا آدمهایش برای خودشان دستوپا بزنند و کمدی و تراژدی را از متن این تقلا بیرون بکشند و به مخاطب نشان بدهند.