نویسنده: سحر منصوری
جمعخوانی داستان کوتاه «داشآکل»، نوشتهی صادق هدایت
صادق هدایت نویسنده، مترجم و یکی از داستاننويسان نوینِ ایرانی، سال ١٢٨١ بدون ارادهی خودش به دنيا آمد و سال ١٣٣٠ با ارادهی خود ديده از اين جهان فروبست. هدایت داستان «داشآکل» را سال ۱۳۱۱ در مجموعهداستان «سه قطره خون» منتشر کرد؛ اولین داستان کوتاه هدایت که توسط مسعود کیمیایی پيش از انقلاب تبدیل به فیلمیسینمایی به همین نام شد. درهمان سطر اول داستان، قهرمان و ضدقهرمان معرفی میشوند: داشآکل یکی از لوطیها و جوانمردهای شهر شیراز است. او محبوب همهی مردم شهر و نماینده و نماد عیارها و جوانمردهای جامعه است. کاکارستم نمایندهی شری و ناجوانمردی است و بارها ضربشست داشآکل را چشیده، به شدت از او نفرت دارد و در پی فرصتی است تا زهرش را به داشآکل بریزد و از او انتقام بگیرد.
گرچه هردو بهظاهر از یک قماش هستند، اما رفتار و بازخورد کار آنها در دو جهت مخالف است. روزی از روزها، حاجیصمد از مالکان شیراز میمیرد. او داشآکل را وصی خود کرده و داشآکل بهناچار این وظیفهی دشوار را به گردن میگیرد. او که با دیدن مرجان، دختر چهاردهسالهی حاجیصمد، به او دل میبازد، اظهار عشق به مرجان یا درخواست ازدواج از او را خلاف رویهی جوانمردی و عمل به وظیفهی خود میداند؛ پس این راز را در دل نگه میدارد.
مرجان نماد عشقی پاک است و بااینکه در داستان حضوری کمرنگ دارد، مؤثرترین عنصر روایت است. داشآکل طوطیای میخرد و درد دلش را به او میگوید. طوطی هم نماد روح پاک آدمی است و درنهایت همین طوطی است که بیپرده راز درونی داشآکل را به مرجان انتقال میدهد.
داشآکل که تا قبل از مرجان هیچ دلبستگیای جز آزادی و رهایی و عیاری ندارد و یا بهعبارتی چیزی را برای خودش نمیخواهد و همهی داراییاش را به مردم ندار و تنگدست میبخشد، وقتی مرجان را میبیند، با یک نگاه عاشق او میشود. بعد از این عاشقی است که تعارضهایی درون او بروز پیدا میکند. داشآکل از صبحتاشب مشغول رتقوفتق امور خانهی حاجیصمد است. کمکم اعتباری که برای خودش میان لوطیها و لاتهای شهر کسب کرده بوده، رنگ میبازد. او باوجود عشق به مرجان، ناچار میشود مرجان را عروس کند. پس بهعنوان آخرین وظیفهی خود، وسایل ازدواج مرجان را فراهم میکند و او را به خانهی بخت میفرستد.
شبِ ازدواج مرجان، هیچ میلی برای زندگی در داشآکل باقی نمیماند و هنگامیکه کاکارستم پیدا میشود، بهرسم دوران کهن، قمه را بر خاک میکارد و کاکارستم را مانند تصویر رستم روی تابلوهای قهوهخانه و حمام حس میکند. کاکارستم با او درگیر میشود. داشآکل که پیشتر دو بار بر کاکارستم زخم زده بوده و سهچهار بار روی سینهاش نشسته بوده، اکنون بهدست کاکارستم زخم کشندهای برمیدارد. واپسین خواستهیِ داشآکل از ولیخان، پسر بزرگ حاجیصمد، نگهداری طوطی و سپردن آن به مرجان است. ولیخان طوطی را با قفسش به خانهی خودشان میبرد تا طوطی زبانِ بیان عشق ویرانگر و برزباننیامدهی داشآکل به مرجان باشد؛ آنجا که درانتها طوطی با صدای داشآکل به مرجان میگوید که عشقش داشآکل زیبا را از پای انداخت: «مرجان… تو مرا کشتی… به که بگویم… مرجان… عشق تو… مرا کشت.» و گریههای مرجان بر مرگ داشآکل، بیان حسرت از دست دادن مردی است که او نیز عاشقش بوده، اما در دنیای مردسالار و جهان بیزبانِزنان هرگز فرصت بیان نیافته.
مرگ داشآکل نشاندهندهی حذف آخرین نسل عیاران است؛ نسلی که با فروپاشی روابط اجتماعی حاکم بر جامعه، اخلاق خود را هم از دست میدهد؛ نسلی که بهدست نالوطیهایی چون کاکارستم کشته میشود. زنده ماندن کاکارستم درواقع پیام اصلی داستان را در خود نهفته دارد؛ اینکه چنین افرادی زنده میمانند و میاندار میشوند و جامعه را در دست میگیرند و کسانی چون داشآکل که هنوز به اصول جوانمردی پایبندند، میمیرند. این داستان با عشق مرجان اوج میگیرد و با مرگ داشآکل به پایان میرسد.