نویسنده: شبنم کهنچی
جمعخوانی داستانهای کوتاه «قفس» و «چشم شیشهای»، نوشتهی صادق چوبک
حالا حل شده در اقیانوس آرام؛ مردی که باوجود رفاهی که در آن زیست، راوی تکهی تاریک جامعه شد؛ راوی زندگی فرودستان و طردشدگان؛ کسی که رفیق شفیق صادق هدایت بود، منزوی و آرام. از چوبک حرف میزنم؛ صادق چوبک. از او چند کتاب و داستان به جا مانده، اما خاطرات و یادداشتهایش را روزهای آخر عمر سوزاند و خواست بعد از مرگ تنش را هم بسوزانند. خودسوزی آخرین چیزی بود که قصهگوی تاریکی میخواست؛ برای خودش و کلماتش و شاید دنیای سیاهی که همیشه بر دوش خود حمل میکرد.
داستان کوتاه «قفس» را میتوان تعریفی موجز از جامعهای دانست که گرفتار سرکوب و استبداد است. در «قفس»، صدای چوبک صدای خفقان است، صدای انفعال. «قفس» داستانی است که بیرحمانه، واقعیت چنین جامعهای را -ایران سالهای اشغال و کودتا- عریان نشانمان میدهد؛ تمثیل بیبدیلِ جامعهای گرفتار فقر، فساد، سرکوب و استبداد که مردمان زیادی درطول تاریخ با مرغها و خروسهایش همذاتپنداری خواهند کرد. «قفس» نه دیروزی دارد، نه فردایی؛ برشی کوتاه از زندگی مردمانی است که بی امید به رستگاری، در تلخی و سیاهی غوطهورند و زندگیشان زیر نگاه مستبدهایی است که لحظهی مرگ آنها را تعیین میکنند؛ داستانی بدون دیالوگ با شخصیتهای حیوانی و منفعل. این داستان دربارهی قفسی است که مرغهاوخروسهایی با نژادهای مختلف در آن نگهداری میشوند؛ قفس تنگ و خیسی که «از فضلهی مرغ فرش شده».
چوبک داستان را با چند خط آهنگین شروع و در آن همهی شخصیتهای گرفتار در قفس را معرفی میکند: «مرغوخروسهای خصی و لاری و رسمی و كلهماری و زیرهای و گلباقلایی و شیربرنجی و كاكلی و دمكل و پاكوتاه و جوجههای لندوک مافنگی.» سپس با فضاسازی تندوتیز و صریحی نشانمان میدهد قفس کجاست: قفس «توی جو، تفالهی چای و خون دلمهشده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگهای خشک و زرتوزنبیلهای دیگر قاتی یخ، بسته شده بود. لب جو، نزدیك قفس، گودالی بود پر از خون دلمهشدهی یخبسته كه پر مرغ و شلغم گندیده و تهسیگار و كله و پاهای بریدهی مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.» وقتی به خود قفس میرسیم و حال اسیرهایش، جملهها کوتاهتر و نفسگیر میشود: «كف قفس خیس بود. از فضلهی مرغ، فرش شده بود. خاک و كاه و پوست ارزن، قاتی فضلهها بود. پای مرغوخروسها و پرهایشان خیس بود. از فضله خیس بود. جایشان تنگ بود. همه تو هم تپیده بودند؛ مانند دانههای بلال بههم چسبیده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بایستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم تو سر هم تک میزدند و كاكل هم را میكندند. جا نبود. همه توسری میخوردند. همه جایشان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنهشان بود. همه باهم بیگانه بودند. همهجا گند بود. همه چشمبهراه بودند. همه مانند هم بودند و هیچكس روزگارش از دیگری بهتر نبود.»
راوی داستان سومشخص است و واکنش اسیرهای زندان به سرکوب و خشونت را به دو دسته تقسیم میکند، که بهنوعی همان روایت چوبک است از واکنش مردم به فضای خفقان و سرکوب در دوران کودتای ۱۳۲۸: عدهای که سر خم میکردند و پشت هم قایم میشدند که «خواهناخواه تکشان تو فضلههای کف قفس میخورد» و عدهای که حتی تکشان به فضلههای ته قفس هم نمیرسید و «ناچار به سیم دیوارهی قفس تک میزدند و خیره به بیرون مینگریستند».
این داستان که کمی بیش از هشتصد کلمه است، نثری ساده و روان و تصویرسازی عریانی از حال جامعهی زمانهی خود دارد که متأسفانه درطول تاریخ بارها تکرار شده و میشود و خواهد شد؛ چنانکه چوبک داستان را طوری تمام کرده که انگار هنوز همهچیز ادامه دارد: «همقفسان چشمبهراه، خیره جلوِ خود را مینگریستند.»
اگرچه «قفس» روایتی تلخ و بیرحم است، اما نمیتوان چوبک را برای اینچنین موجز و عریان نشان دادن تلخی، بیرحم دانست. بهقول منوچهر آتشی: «او نقاش بود، نقاش جامعهاش و گریزی نداشت جز اینکه واقعنگاری تلخ خود را به جامعهاش عرضه کند.»