نویسنده: زهرا علیپور
جمعخوانی داستانهای کوتاه «قفس» و «چشم شیشهای»، نوشتهی صادق چوبک
ادبیات صادق چوبک و آنچه در داستانهای او میگذرد، همواره از نوع اعتراض است. او در روایتهای داستانی خود، چه آن را در قالب داستانی تمثیلی بازگو کند و چه نمادین، بیانگر موقعیتهای نابهنجار و وضعیتهای نامطلوب اجتماعی است. چوبک خالق داستانهایی با سبکوسیاقی نو است. او در موجزترین شکل ممکن، بیشترین سطح معنا را در سطرهای داستانش میسازد و یا بهتعبیر میرعابدینی: «عمدتاً به زشتیهای محیط میپردازد و با توصیف جزئیات، تصویر جامع و زندهای از واقعیت ترسیم میکند.»
داستان «قفس» در بیرونیترین سطح خود، روایت کنشی جمعی به جبر محیطی است؛ محیطی که نه در انتخاب آن نقش داری و نه در چگونگی زیستش. قصهی یک زندان است؛ خواه آن زندان قفسی در ابعاد کوچک مرغدانی باشد برای انواع ماکیان یا با وسعتی بیشتر برای آدمیان. حکایتْ حکایت مبارزه کردن برای زیست و زنده ماندن است؛ برآوردن نیازی در پایینترین سطح از هرم مازلو. مرغ و خروس و جوجههای «قفس» صادق چوبک بر روی هم میلولند، بههم حمله میکنند و با نوک به سر هم میکوبند، زخمی میشوند و زخم میزنند؛ اما همهی اینها نه به تغییر وضعیت آنها کمکی میکند، نه به اندکی بهبودی در شرایط. فشارها بیفایده است: نه امید صلاحی هست و نه امکان فراری. نه قفس بزرگتر میشود، نه زندانبان نرمتر. تصویری که نویسنده در این داستان ارائه میدهد، نمایش عریان شخصیتهایی ضعیف و منفعل و توسریخور است؛ شخصیتهایی که همواره تحت سلطهی قدرتی بالادستی قرار دارند. واکنشها، عمل و عکسالعملها و هرچه در کشاکش بطن و متن این قفس سراسرپلشتی میگذرد، تأثیری بر نهاد قدرت ندارد؛ اما در شدیدترین حالت ممکن به همبندیها و همسطحیها آسیب میزند. این قفس تمثیل وضعیت انسانهای فرودست است که در زندان بالادستیها گرفتار شدهاند؛ انسانهایی که جامعه آنها را بههم دچار و به حال خود رها کرده است.
اما شرح ظلمی که بر طبقهی پایین اجتماع میرود، در داستان «چشم شیشهای» به نوعی دیگر بیان شده. این بار صادق چوبک برای انتقال مفاهیمی که در سر دارد از تمثیل کمک نمیگیرد. او در این داستان به سراغ نمادها میرود؛ نمادهایی آشنا در جهان داستان. چشم شیشهای، چشمخانه و کودک شیرخوار و پستانی که نوازد از آن شیر میخورد، نشانههاییاند برای درک معنای سپهر داستانی او. هر کلمه و هر نماد غیر از مفهوم آشنایی که درظاهر با خود دارد، در لایهی زیرین، معنایی ژرفتر را بازگو میکند.
«چشم شیشهای» روایت شفاف پسربچهای است که یک چشمش را از دست داده. فضای داستان تحت تأثیر اضطراب پنهان پدرومادر پسرک و تردید خود او، موقعیتی دردناک را برای مخاطب به تصویر میکشد. چوبک در این داستان با شرح دقیق و جزءبهجزء حالتهای انسانی شخصیتها و فضای مطب دکتر و خانهی کودک از دریچهی سومشخص، بیکه مداخلهای در روند ماجرا داشته باشد، پسزمینهای دقیق از طبقهی متوسط جامعهی آن روزگار به ما میدهد: خانوادهای که قدرت آن را داشته که به هر صورت ممکن چشمی شیشهای را در چشمخانهی کودک بنشاند، اما باور ندارد که این چشم، آنی باشد که باید. والدین علیالخصوص پدر، در برزخی از شک و تردید دستوپا میزنند. پدر با تمام توان تلاش میکند این تأیید را از کودک خود بگیرد؛ کودکی که به معصومانهترین حالت ممکن به پزشک و مادروپدر خود اطمینان کرده و حالا با شک آنها روبهروست.
چشم کودک از دست رفته، نه دلیل آن مشخص است و نه اهمیتی دارد. آنچه دراینمیان بیش از هر چیز اهمیت پیدا میکند، این است که شخصیتهای بالغ داستان به عملشان باور ندارند. آنها میخواهند چشم جایگزین را بپذیرند. این جملهی تکرارشونده در داستان: «ببین، اندازهس، مو لای پلکش نمیره»، بارها به شکلهای مختلف تکرار میشود، ولی این تکرار کمکی که به تردید حاکم در فضا نمیکند هیچ، گاهی وضع را بدتر هم میکند؛ تا جایی که پدر در اعترافی صادقانه به زن میگوید: «من دیگه طاقت ندارم.» و با این جمله وضعیت برزخی و دلآشوب خود را بازگو میکند، اما گرهگشایی داستان با عمل پسرک است که اتفاق میافتد.
تصویر پایانی این داستان، تصویر درخشانی است از صداقت؛ صداقت آینه با پسر و پسرک با پدرومادر. آینه و پسرک بیکه چیزی برای پنهان کردن داشته باشند، همهی تزویر و ریای حاکم بر صحنه را تنها با خالی کردن چشمخانه از چشم شیشهای به سخره میگیرند. صحنهی آخر و چشم شیشهای که وقزده خواننده را هدف گرفته، تصویری بیرحم از واقعیت چهرهی کودک است. چوبک با این صحنهی درخشان بار دیگر آدمهایی ترسخورده و وازده را تعریف میکند که حقیقت پیش روی خود را کتمان میکنند. او چه در داستان «قفس» و چه در «چشم شیشهای» بدون راه گرفتن به ذهن شخصیتها و زاویههای پنهان آنها، با بیانی ساده از مصائب زندگی انسانها در جامعه و روابط عمیق آنها، چه در جبر و چه در اختیار، پرده برمیدارد. داستانهای چوبک تازه است، حتی با گذشت سالهای متمادی؛ زیرا تصویری که او ارائه میکند -ماکبان گرفتار یا انسانهای مردد- در دههها، سالها و ماهها تکثیر میشوند و این رنج پایانناپذیر در سرتاسر محیط و محاط عالم تکراری است.