نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستانهای کوتاه «قفس» و«چشم شیشهای»، نوشتهی صادق چوبک
«برای زخمی که تا ابد التیام نمییابد دلسوزی نابجاست. کسانی که چنین زخمی دارند، آن را حس نمیکنند.» این جملهی آنتوان دو سنت اگزوپری در کتاب «زمین انسانها» است؛ زمانی که در واگن قطاری پر از کارگرهای فلاکتزده قدم میزند و تنها میتواند نظارهگر باشد. و وقتی درمیان آنها طفل زیبایی میبیند، فکر میکند این طفل میتوانسته روزی موتسارت شود، اما جبر زندگی، او را درمیان آدمهایی گذاشته که فقط برای قوت روز عرق میریزند و جز بدبختی، گذشته و حال و آیندهای ندارند. مصداق چنین قطاری را صادق چوبک نیز در داستانهایش آفریده. چوبک نویسندهی ویژهای در دورهی پهلوی دوم بود. او با داستانهایش حالوروز مردم تنگدست و فلاکت و مصیبتهای زندگیشان را نشان داد.
چوبک در بازنمایی وضعیت موجود، مانند طبیعتگراها هرچه زشتی و پلیدی است به تصویر میکشد و تنها آینهای دربرابر این قشر جامعه میگذارد و قضاوتی نمیکند. او در استفاده از گفتوگوها و ادبیات مردم پاییندست جامعه، گوگولوار شنلی به ادبیات فارسی میپوشاند که بعدها در نوشتههای نویسندههای بزرگ فارسیزبان، مانند احمد محمود نیز تداوم پیدا میکند. داستانهای چوبک پر از شخصیتهای تنگدست و محروم است که تمام عمرشان را در نکبت و بیماری و محرومیت میگذرانند؛ داستانهایی چون «تنگسیر» و «سنگ صبور» و «انتری که لوطیاش مرده بود». داستان کوتاه «قفس» نیز گرچه به قدرت داستانهای دیگر نامبردهشده نیست، اما فضای مشابهی دارد و شخصیتهای آن نکبت و کثافت و بدبختی طبقهی ضعیفی از جامعه را نشان میدهند. «قفس» داستانی است که تااندازهای جهان داستانی چوبک را معرفی کند؛ دنیای آدمهایی که لجنمال شدهاند و در بدبختی و نکبت و کثافت دستوپا میزنند.
داستان «قفس» روایتی تمثیلی دارد. مرغانِ درقفس نمایندهی جامعهای توسریخور و منفعل و ناامیدند؛ افرادی که ناامیدی و انفعالشان آنها را هم در این وضعیت گیر انداخته و هم نسبت به آن ناآگاه نگه داشته؛ ازآنجاکه ارزنی که مرغ و خروس و جوجهها از کف قفس میخورند، در میان فضولات خود آنهاست؛ فضولاتی که آنها به وجود آوردهاند و کس دیگری آنها را آنجا نگذاشته. قفس بیانگر فضای سیاسی و اجتماعیای است که چوبک در آن میزیسته و نیز جبر جغرافیا؛ و این جبر جغرافیا باعث میشود که این داستان همیشه بامعنا باشد و بتوان هر اتفاق و موجودی در آن را تمثیل اتفاق یا شخصیتی واقعی در جامعه دانست.
چوبک با روش تمثیل، طیور گوناگون درون قفس را شخصیتهای محروم و تحقیرشدهای، نمایندهی افراد مختلف جامعه نشان میدهد که به حال خود رها شدهاند و خود نیز تلاشی برای نجات گروهیشان نمیکنند. مهمترین کارکرد تمثیل عینی کردن مسائل انتزاعی است. با زبان تمثیل، گرفتاری طیور درون قفس بهسادگی بیان میشود و مخاطب نیز مفهوم پنهان ماجرا را درک میکند. مرغ و خروس و جوجه به تعداد زیادی درون قفس درهم میلولند و به همهجا تک میزنند؛ مانند انسانهای ضعیفی که در اعتراض به وضع موجود بهجای فکر کردن به رهایی گروهی، تنها با آسیب به شهر یا جامعه اعتراض و خشم خود را نشان میدهند. اینها راه نجاتی ندارند و ازاینرو ناامیدند. دست زور و قفس تنگی که برحسب سرنوشت در آن گیر افتادهاند، نمیگذارد آسوده باشند، چارهای هم جز پذیرش زندگیای چنین ندارند و درمقابل ظلم و جنایت هم تنها نگاه میکنند و دم نمیزنند.
راوی سومشخص ابتدای داستان را با واژهی قفسِ همنام داستان آغاز و بهاینشکل بر موقعیت و وضعیت، بیشتر تأکید میکند. او از ابتدای داستان ذهن ما را با اتفاقهای ناخوشایند و فضایی بسته آماده و بعد انواع ماکیان درون قفس را معرفی میکند. گرچه این نوع بیان روایی جز رجزخوانی دانستههای نویسنده در داستانی که به این شکل آغاز و پایان دارد، نیست و بیشتر بیان وضعیتی ناجور است تا داستانی کوتاه با ساختاری که امروز میشناسیم، اما از نگاهی دیگر میتوان گفت هرکدام از آن مرغوخروسهای داخل قفس نمایندهی قشری از جامعهی فرودستند. توصیفهای دقیق همراه با جزئیات، التهاب و وضعیت ناسالم درون قفس را نمایان میکنند. گره داستان تمثیلوار با گرفتار بودن مرغ و خروس و جوجهها به ترسیم میشود. در یک لحظه دستی زشت با بیرحمی یکی از جوجههای درون قفس را بیرون میکشد و دراینبین هرکسی میخواهد خود را نجات دهد و درنهایت ضعیفترین و کوچکترین عضو آن قفس شکار میشود. گروهی معترض به درودیوار قفس تک میزنند و برخی فقط تماشا میکنند. اوج داستان کمکم فرومینشیند و ظلم محتوم طیور درون قفس با ظلمی از داخل، با تجاوز خروسی به یک مرغ و برداشتن تخمی که همان لحظه مرغی آن را در منجلاب قفس ول میدهد -و همان دست زور و زشت برشمیدارد و باز ماکیان فقط نگاه میکنند- به پایانبندی داستان کوتاه میرسد. تخمی که نماد زایش و باروری است، در این بخش استعارهای از امید تغییر یا زایش نسلی است که تغییر به وجود بیاورد، اما آن هم در نطفه خفه میشود.
تمام اهالی قفس ابزار مبارزه دارند. آنها میتوانند با تک زدن هرچیزی را تغییر دهند و اگر خردشان به نجات جمعی میاندیشید چهبسا ممکن میشد و نجات مییافتند؛ اما آنها تنها برای خود به هرسمتی تک میزنند؛ یا برای برداشتن ارزنی ازمیان فضولات یا برای تجاوز به دیگری یا تنها به نشانهی خشم بر درودیوار قفس و بهتنهایی. باوجود اینکه تک زدن دستهجمعی آنها علاوه بر دور کردن آن دست زشت شاید بتواند بخشی از قفس را از بین ببرد و همه آزاد شوند، اما از آن موقعیت فلاکتبار گریزی نیست؛ چراکه آنها جز زندگی کردن با نکبت و محرومیت چیز دیگری نمیدانند و سرنوشت تلخشان را تحمیلی بر خود میپندارند و جز به خود و نه به جمعی که در آن هستند، نمیاندیشند. گروه ضعیف گرفتاردرقفس نمیتوانند ناهنجاریهای تحمیلشدهی دست زور را برهم زنند و درعوض به جان هم میافتند و با آزار یکدیگر خشم و کینهی خود را تعدیل میکنند. در انتهای داستان هم با همهی ستمی که بر اهلقفس میشود، آنها تنها نظارهگرند و به زندگی محبوسشان ادامه میدهند.
با این بیان تمثیلی چوبک شخصیتهای ضعیف و منفعل را در جامعهای که آزادی ندارند و به جبر اجتماعی محکومند بهشکلی چندلایه و رمزگونه به مخاطب نشان میدهد؛ چنانکه سعدی نیز میگوید:
«نه باران همیآید از آسمان
نه برمیرود دود فریادخوان
بدو گفتم: آخر تو را باک نیست
کشد زهر جایی که تریاک نیست»
میتوان بر جای باقی ماند، اما کور و کر۲
نشان دادن زشتیها جرئت میخواهد؛ پذیرش وضع ناپسند نیز. پوشاندن واقعیت تلخْ زیباییای به حقیقت نمیافزاید و از تلخی آن نمیکاهد؛ واقعیتهای جامعهای که با ریاکاری پنهان میشوند روزی دوباره سر برمیآورند. زمانی که فروغ فرخزاد فیلم مستند «این خانه سیاه است» را با نشان دادن زندگی جزامیها ساخت، نقدهای زیادی به کارش شد. برخی آن را نتیجهی احساسی بودن فروغ دانستند و واکنشی احساسی و گروهی آن را نشان دادن زشتیهای حقیقی جامعه، و ازاینرو این فیلم را زیبا توصیف کردند. همانطورکه ابراهیم گلستان نیز در گفتوگوی ابتدای فیلم میگوید: «دنیا پر از زشتی است و با دیده بستن روی زشتیها نمیتوان آنها را کم کرد و دیده بستن بر این زشتیها نامروتی است.»
ناتورالیستها نیز به نشان دادن همهچیز همانطورکه هست، اعتقاد دارند و در آثارشان واقعیتهای تلخ را با جزئیات بیان میکنند و رفتار و سرنوشت انسانها را جبر تحمیلی محیط و زندگیشان میدانند. درمیان نویسندهها نیز صادق چوبک یکی از واقعبینترین داستاننویسهای ایرانی است و نگاهی بیطرفانه به زشتیها و واقعیتهای تلخ زمانهاش دارد؛ به این دلیل که درونمایهی بیشتر داستانهایش لایههایی جامعهشناختی دارد و در این داستانها بدون قضاوت کردن یا ساختن موقعیتهایی که دلسوزی به وجود آورد، واقعیت را بازنمایی میکند؛ مانند درونمایهی داستانهای «تنگسیر» و «سنگ صبور» که روایتگر تلخی و زشتی جامعهای فرودستند؛ افرادی که به محرومیت محکومند. چوبک داستانهایش را متأثر از شرایط جامعهای که در آن میزیسته، نوشته؛ زمانهای که نیاز دارد بیدار شود و حقیقت را ببیند و بپذیرد؛ چراکه اولین قدم برای تغییر کردن پذیرش است و جز دیدن حقیقت راهی بهسوی پذیرش نیست. داستان «چشم شیشهای» چوبک گرچه مانند دو داستان «تنگسیر» و «سنگ صبور» جهانبینی واحد ندارند، اما همچنان هدفش نمایاندن حقیقت است.
«چشم شیشهای» بهلحاظ فرمی، سروشکل داستانهای کوتاه امروزی را ندارد. داستان از مطب چشمپزشکی شروع میشود که درحال گذاشتن چشمی شیشهای در حفرهی خالی چشم پسرکی است که همراه با پدرومادرش آنجاست. چشم شیشهای بهخوبی در حفرهی خالی چشم پسرک جا میافتد و بعد ماجرا در خانهی پسر ادامه پیدا میکند. درواقع داستان دیر شروع میشود، اما اگر مترومعیار امروزی داستان کوتاه را کنار بگذاریم، آنچه در این داستان با گرهافکنی و گرهگشایی شروع میشود و پایان مییابد، پنهان کردن حقیقت است. پدرومادر پسرک با گول زدن خود و بعد پسرشان سعی دارند فرزند را مجاب کنند وضعش دوباره مثل قبل شده و بازهم دو چشم دارد. آنها به خانه بازمیگردند و داستان در فضای خانه روایت میشود. در این داستان استعارههای زیادی نیز برای درک بهتر موقعیت و فهمیدن پیام داستان وجود دارد؛ مانند کودک شیرخواری که از پستان مادر شیر میخورد، خواباندن کودک شیرخوار در گهواره، حیاط تاریک و سردی که پدرومادر رو به آن ایستادهاند و آینهای که دست پسرشان میدهند تا چهرهاش را با چشم شیشهای ببیند.
پدرومادر اشک میریزند، اما کودک به آنها لبخند میزند و از اینجا تضاد بین آنها مشخص میشود. دنیای کودک که دروغ در آن جایی ندارد درنهایت با طنزی تلخ حقیقت را عیان میکند و در پایانبندی پسرک چشم شیشهای را درمیآورد و روی همان آینه میگذارد.
«چشم شیشهای» واقعیت تلخ جامعه را نمایان میکند. ریاکاری و دروغ را زشت و واقعیت را مانند لبخند پسرک زیبا نشان میدهد. واقعیتهایی که در جامعه کتمان میشوند، بهراحتی قابل درکند، اما با چشمهای واقعی دیده میشوند و برای دیدنشان باید چشمهای شیشهای را از حدقه بیرون آورد. همانطورکه فروغ میگوید:
«میتوان بر جای باقی ماند
در کنار پرده، اما کور، اما کر
…
میتوان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشهای دنیای خود را دید»
*. «بدو گفتم: آخر تو را باک نیست / کشد زهر جایی که تریاک نیست»، «باب اول در عدل و تدبیر و رای »، »بوستان»، سعدی.
۱. «میتوان بر جای باقی ماند در کنار پرده، اما کور، اما کر…»، از شعر «عروسک کوکی»، دفتر «تولدی دیگر»، فروغ فرخزاد.