نویسنده: آزاده کفاشی
جمعخوانی داستان کوتاه «ماهی و جفتش»، نوشتهی ابراهیم گلستان
فلنری اوکانر، نویسندهی آمریکایی معتقد بود که داستان راهی است برای بیان آنچه فقط با داستان و نه چیز دیگر میتوان بیانش کرد؛ به این معنی که نویسنده داستان مینویسد چون خوب میداند که حرف و بیانیه و سخنرانی و شعار تأثیر ماندگاری ندارد؛ مثل کف روی آب است. داستان خوب کاری میکند که کف به کناری رود و روشنی و زلالی حقیقت در ذهن خواننده بماند. ابراهیم گلستان نیز بارها به تأکید گفته: «قصدم تحول سبک و نوشتن “یک چیز دیگر” و ایجاد یک تحول ادبی، یک روال تازه و یک دسته چرتوپرتهای بادکردهی پرمدعا نبود.» او میگوید تنها میخواسته «بهحد فهم و تواناییاش فضای هماهنگ منطقی برای حرفهایش بسازد.»
گلستان بهجای اینکه بگوید فرم یا ساختار، از «فضای هماهنگ منطقی» میگوید؛ همان که قرار است به داستان سروشکل بدهد. اصلاً اساس زیباشناسی گلستان همین است. عباس میلانی جوهر اصلی زیباشناسی گلستان را دعوت خواننده به بازاندیشی و تفکر میداند، یا همان اصطلاح معروف گلستانیاش که در همه کار باید همواره «غربال خود» را تکان دهیم؛ به این معنی که به همهچیز و همهکس و همهکار با دیدگاه انتقادی و شکوتردید نگاه کنیم. هیچچیزی نیست در این دنیا که قرار باشد بدون اماواگر و سؤالوجواب دربست قبولش کنیم و زیر بارش برویم. در زیباشناسی گلستان، شکل و محتوا یا بهعبارتدیگر حرف و فضایی که در آن ساخته و پرداخته میشوند، ازهم جدا نمیشوند. اگر از هماهنگی در داستان حرف میزنیم یا منطق یا سببیت یا هرچیز دیگری که اسمش را بگذاریم، میدانیم که داریم هم دربارهی شکل داستان حرف میزنیم و هم محتوایش. اصلاً هنر یعنی همین؛ که هر حرف را به تنها شکلی که میشود، زد.
از نگاه گلستان زندگی انسان به دیدن است و اندیشیدن. برهمیناساس میتوان داستان کوتاه «ماهی و جفتش» را نمایندهی خوبی از جهان داستانی ابراهیم گلستان دانست؛ داستانی که در کمال ایجاز و با زبان آهنگین و نثر منحصربهفرد گلستان و با استفاده از فضایی هماهنگ و منطقی، از همان جملهی اول با کنش «دیدن» شروع میشود و بعد کمکم میرسد به دوگانگیهایی که فکر و ذهن خواننده را درگیر میکند.
«مرد به ماهیها نگاه میکرد.» داستان خوانندهی خود را هم دعوت میکند به تماشا؛ به گشتوگذار در یک جهان مدرن داستانی. کافی است چیدمان (setting) یا همان کلانزمان و کلانمکان داستان را با داستان «داشآکل» هدایت مقایسه کنیم. «داشآکل» در شهری بهبزرگی شیراز و در بازهی زمانی چندساله روایت میشود؛ ولی «ماهی و جفتش» ما را فقط برای چند دقیقه به درون دالان آکواریومی میبرد و کاری میکند همانطورکه در ابتدای داستان همراه مرد به ماهیها نگاه کردیم، حالا در پایان کنجکاو شویم که در ذهنش چه میگذرد.
مثل اینکه پشت دوربینی نشسته باشیم، کلمهها تصاویر را جلوِ چشمانمان به نمایش میگذارند: ماهیها، آبگیر، نوری که دیده نمیشود، ولی اثرش روشنایی آبگیر است، و ناگهان مرد در ته آبگیر دو ماهی را میبیند که باهم هستند و اینجاست که دوربین جلوتر میرود. حالا دو ماهی را از زاویهی دید مرد با جزئیات بیشتری میبینیم. سرهایی که کنار همند، دمهایی که جدا هستند. مرد تا اینجای داستان فقط میبیند، ولی بعد از این خیالش بالوپر میگیرد؛ انگار که با دیدن ماهی و جفتش هیجانزده میشود. میاندیشد که هرگز اینهمه یکدمی در هیچکجای دنیای به این بزرگی از آسمان و زمین و کوه و دریا و جنگل ندیده؛ طوریکه به نظرش میآید آنها دارند از شادی باهم میرقصند و فکر میکند که اینهمه هماهنگی و همسانی و همدمی حتماً موسیقی کم دارد: «مرد آهنگی نمیشنید اما پسندید بیندیشد که ماهی نوایی دارد یا گوش شنوایی، که آهنگ یگانگی میپذیرد.»
درست همین زمانی که ممکن است خوانندهای از درون آبگیر صدای موسیقیای بشنود، داستان ضربهاش را وارد میکند؛ کودکی وارد میشود. مرد باذوقوشوق دو ماهی را به او نشان میدهد. کودک، خواه نمایندهی واقعیت باشد یا نسل آینده، خیلی صریح و قاطع و حتی میتوان گفت بیرحم میگوید که ماهی جفتی ندارد و آندومی عکس اولی است در شیشه و خطی میکشد بین واقعیت و خیال مرد؛ شاید هم واقعیت و ایدهآلی که در ذهنش به آن باور داشته. مرد در خیالبافی خودش در همهی آن تصویر زیبایی که از رقص هماهنگ ماهیها دیده بود، تنها میماند. میبیند که هیچ همراهی ندارد و کودک را زمین میگذارد و باز به تماشای آبگیرهای دیگر میرود.
داستان «ماهی و جفتش» داستان تأویلپذیری است. ابراهیم گلستان در داستانی هفتصدکلمهای و در مینیمالترین شکل استفاده از عناصر داستانی یک دوگانگی میسازد. به تقابل خیلی چیزها میشود فکر کرد: به تقابل واقعیت و خیال، حقیقت و توهم، سنت و تجدد، واقعیت و آرزو. حتی میتوان به آنچه در ذهن مرد پس از زمین گذاشتن کودک گذشته، فکر کرد: آیا از اشتباهش شرمنده شده و به این نتیجه رسیده که کودک درست میگوید؟ یا شاید هم از بیذوقی کودک و تنها ماندن خودش حرص خورده و آرزو کرده که کاش کسی را پیدا میکرد که در توهمش شریک میشد؟ اصلاً شاید رفته که پای آبگیر دیگری ماهی و جفت دیگری را پیدا کند؟ داستان در پایانش اجازه میدهد که خواننده خودش همراه مرد به تماشای آبگیر دیگر برود، شاید بتواند قصه را در ذهنش جور دیگری رقم بزند.