کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

تقریر حقیقت یا تکثیر مرارت

۷ شهریور ۱۴۰۰

نویسنده: نغمه پروان
جمع‌خوانی داستان‌ کوتاه «ماهی و جفتش»، نوشته‌ی ابراهیم گلستان


وقتی پی بردن به واقعیت‌های زندگی دردناک‌ می‌شود، همه دوست داریم بدانیم کدام مهم‌تر است: گفتن واقعیت و تلخ کردن زندگی‌ها، یا سرپوش گذاشتن روی واقعیت‌های زندگی و کم کردن از رنج‌هایش؟ عجیب نیست اگر کسی با پیشینه‌ی زمانی-‌مکانی ابراهیم گلستان هم دغدغه‌ی طرح چنین موضوعی به سرش بیفتد. داستان کوتاه «ماهی و جفتش» پاسخی برای این پرسش ندارد، اما با زبانی آهنگین و به موجزترین شکل، به‌مدد یک مرد و یک کودک و یک آکواریوم ماهی‌، مسئله را به‌نحوی ملموس صورت‌بندی، و بعد بدون هیچ پاسخی خواننده را رها می‌کند که با آن کلنجار برود.
شخصیت اصلی داستان «ماهی و جفتش» مردی است که دلش جفت می‌خواهد؛ جفتی که همانند خودش باشد. زندگی برای مرد داستان ما وقتی قشنگ است که یک نفر پیدا شود و به سازش برقصد؛ آن‌جوری هم برقصد که مرد می‌رقصد. مرد بین ماهی‌های آکواریوم می‌گردد تا چیزی را ببیند که می‌خواهد و، عاقبت ماهی و جفتش را می‌بیند: «مرد در ته دور روبه‌رو دو ماهی را دید که باهم بودند […] مرد نشست و اندیشید هرگز این‌همه یک‌دمی ندیده بوده.»
مرد که شیفته‌ی همدم است، عکس ماهی در شیشه‌ی آکواریوم را می‌گذارد به حساب جفتِ حرف‌گوش‌کن آن ماهی، دور زدن‌های ماهی را هم رقص می‌بیند و با این خوش‌خیالی‌هایش کیف می‌کند: «دو ماهی آشنا بودند. دو ماهی زندگی در آبگیر را با رقص موزونی مزین کرده بودند.»
مرد که در حسرت یگانگی است، موسیقی متن این رقص را هم در سرش می‌سازد و در واقعیت به آن جان می‌دهد: «مرد آهنگی نمی‌شنید اما پسندید بیندیشد که ماهی نوایی دارد، یا گوش شنوایی، که آهنگ یگانگی می‌پذیرد.»
مرد داستان ما فقط به ‌دنبال پر کردن تنهایی‌اش نیست؛ جفتی می‌خواهد عین خودش. می‌خواهد با او یک روح باشد در دو بدن؛ جفتی که چون‌وچرا نکند، ان‌قُلت نیاورد، سکوت را بر هم نزند؛ جفتی سر‌به‌راه می‌خواهد. همدم او فقط کسی است که عین او باشد: «دو ماهی شاید ازبس باهم بودند همسان بودند یا شاید چون همسان بودند همدم بودند.»
روشنایی ته آبگیر، که مرد نمی‌داند از کجا آمده، سکون و سبُکی‌اش او را فروبرده به خلسه‌ای شیرین و و لذتبخش: «نور نرم انتهای آبگیر مثل خواب صبح‌های زود، پاک و صاف و راحت و سبک.»
ناگهان در وسط این رخوت و خوشی، کودک، نماینده‌ی نسل جوان، وارد ماجرا می‌شود. مرد، بی‌خبر از همه‌جا، کودک را بغل می‌کند تا همان چیزهایی را که خودش می‌بیند به خورد کودک هم بدهد. اما نمی‌داند که نسل‌های جدید، چموش و رُکند، رَموک و طغیانگرند و زیربارنرو. کودک، آن بالا که می‌رسد و همقد مرد که می‌شود، پرده را از روی واقعیت پایین می‌کشد. با انگشتش ماهی را نشان می‌دهد: «دوتا نیستن. یکیش عکسه که تو شیشه‌ی اون‌وری افتاده.»
تشخیصش سخت نبوده؛ کسی روی شیشه یادگاری هم نوشته شاید برای این‌که امثال مرد به خطا نروند و حواس‌شان به شیشه باشد. اما مرد عاشق شنا کردن در دریای جهلِ‌ مرکب است، جوازش را هم ندانسته از شوپنهاور گرفته: «جهان چیزی نیست جز تصویرهایی که ذهن ما آدم‌ها می‌سازد.»
کودک مرد را از خلسه بیرون می‌کشد، عیشش را منغص می‌کند و آرامشش را از او می‌گیرد. حالا مرد صحنه را خالی می‌کند؛ باید برود و بگردد به‌دنبال سایه‌ای تا آفتاب حقیقت چشم‌هایش را کور نکند: «مرد اندکی بعد کودک را به زمین گذاشت. آنگاه رفت به تماشای آبگیرهای دیگر.»
پرده‌دری کودک دهانه‌ی این شکاف همیشگی نسل‌ها را گشادتر می‌کند. مرد می‌رود که دل‌خوشی را در آبگیر دیگری پیدا کند. پرسش از «تقریر واقعیت یا تقلیل مرارت» قرن‌هاست که در زمین خاکی به گِل نشسته و با پای هیچ فیلسوفی گُل نشده است.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان, ماهی و جفتش - ابراهیم گلستان دسته‌‌ها: ابراهیم گلستان, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, ماهی و جفتش

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد