نویسنده: آزاده کفاشی
جمعخوانی داستان کوتاه «جشن فرخنده»، نوشتهی جلال آلاحمد
رولان بارت در «رخدادها» یکی از آثار خودزندگینامهوارش مینویسد: «نمیخواهم تو دربارهی من، دربارهی ما، بنویسی. خودم خویشداستانم را مینویسم.» خویشداستان واژهای است که احمد اخوت بهعنوان جایگزینی برای اتوبیوگرافی برگزیده؛ و بهنظرم میتوان داستان «جشن فرخنده»ی آلاحمد را هم از همین نوع دانست. جلال آلاحمد خود در خانوادهای مذهبی متولد شد و پدر و عمویش روحانی بودند. او همچون راوی داستان «جشن فرخنده» در هنگام ماجرای کشفحجاب دوازده سال داشته که این مسئله موضع راوی و نویسنده را بههم نزدیک میکند. راوی نوجوان این داستان «من تجربهگری» است که همهچیز را از بیرون میبیند و برای ما گزارش میکند. اگرچه موضوع داستان کشفحجاب و اتفاقی است که در جامعه میافتد، ولی درونمایهی داستان ستیز علیه هرگونه سلطه است؛ سلطهای که از بیرون از خانه و از بالاترین نهاد جامعه آغاز میشود و در خانه بهصورت سلسلهمراتبی گسترش پیدا میکند: پدر به زن و فرزند زور میگوید و پسر به خواهرش. آلاحمد در این خویشداستان انگار که از درون، تیغ انتقاد را به صورت جامعهای میکشد که استبداد به تمام اعضا و جوارحش نفوذ کرده؛ انگار که داستانی نزدیک به داستان زندگی خود و تجربهی زیستهی خود برگزیده تا بگوید که این تجربهی مشترک همهی ماست و چیزی برای پنهان کردن و انکار کردن نیست.
عباسِ راوی «جشن فرخنده» راوی دو داستان دیگر هم هست: «گلدستهها و فلک» و «خواهرم و عنکبوت». عباس نوجوان کنجکاوی است که اگرچه خیلی چیزها را نمیداند، ولی چیزی از چشم تیزبینش دور نمیماند؛ آنقدر کنجکاو است که به هر ترتیبی شده از گلدستهی نیمهکارهی مسجد نصیرالممالک بالا میرود. و در شروع داستان «خواهرم و عنکبوت» میگوید: «من که حساب ریزترین سوراخ مورچهها را داشتم […] و حساب زایمان تمام موشها را…» این راوی نوجوان کنجکاوِ آلاحمد هم مثل دوربین و ناظری بیرونی عمل میکند که در بسیاری جاها بدون اینکه قضاوتی داشته باشد، فقط بهصورت محض، روایت میکند و هم بهعنوان شخصیتی درگیر در سلسلهمراتب سلطه در داستان جایگاه خود را پیدا میکند.
«جشن فرخنده» شروع مقدمهواری دارد تا فضا و شخصیتهایش را معرفی کند. پدر که یکی از روحانیهای سرشناس شهر است، توانسته با مجوز، عبا و عمامه خود را حفظ کند. داستان با خردهفرمایشهای او شروع میشود:
«سلامم توی دهانم بود که باز خردهفرمایشات شروع شد:
– بیا دستت را آب بکش، بدو سر پشتبون حولهی منو بیار.
عادتش این بود. چشمش که به یک کداممان میافتاد، به من یا مادرم یا خواهر کوچکم.»
پدر هیچوقت عباس را با نامش صدا نمیزند. همیشه با ناسزا خطابش میکند. خانه محل سلطهی پدر است و عزیزکردههایش ماهیهای توی حوض، که به آنها حتی بیشتر از خانوادهاش علاقه و توجه نشان میدهد، تا جایی که سر افتادن سنگی از دست مرد همسایه توی حوض، حرف زدن با او را قدغن میکند. مرد همسایه کفترباز است. اگر پدر ماهیهایش را دوست دارد، عباس عاشق کفترهای همسایه است و هر فرصتی گیر بیاورد برای تماشای آنها به پشتبام میرود؛ انگار که دوست داشتن کبوترها و دشمنی با ماهیها راهی برای مقابله با سلطهی پدر باشد. ولی مسئله اینجاست که عباس جرئت مقابله با پدر را ندارد، حتی خود او نیز سلطه را بازتولید میکند: وقتی به خواهرش میرسد که گوشهای نشسته و عروسکبازی میکند، با عصبیت با او مواجه میشود و لگدی هم حوالهاش میکند.
بعد از شروع مقدمهوار داستان، وقتی عباس نامهی دعوت به جشن را میخواند، هیچچیز از آن سر درنمیآورد؛ نه ماجرای جشن هفده دی را میداند، نه معنای ملحد را که پدر عصبانیاش به محضردار کلاهیشدهی محل میگوید. حتی نمیداند چرا اسم بانو باید دنبال اسم پدرش بیاید؛ چراکه همیشه جایگاه مادرش در مطبخ بوده نه در جای دیگری. ولی روایت او بهگونهای پرکشش همهچیز را برای خواننده میسازد. و جملهای که پدر به مادر میگوید معلوم میکند که اوضاع از چه قرار است: «زنیکهی لجاره! باز تو کار من دخالت کردی؟ حالا دیگه باید دستتو بگیرم و سروکونبرهنه ببرمت جشن.»
بالأخره کسی هم پیدا شده که به پدر زور بگوید و او را جوری عصبانی کند که رگهای گردنش از طناب هم کلفتتر شود. پدر به دنبال عمو و صاحبمنصب و رئیس کمیسری میفرستد تا بتواند راهحلی برای فرار از این مخمصه پیدا کند. کشفحجاب بهانهای است برای اهدای آزادی به زنان گرفتار جامعهای که استبداد در آن ریشه دوانده؛ دلیل جشنی که تا خبرش میرسد دردسرهای خانوادهی عباس و از همه بیشتر زنها شروع میشود. آلاحمد در «جشن فرخنده» بهطور عینی نشان میدهد طرحهای تجددگرایی که از بیرون برای جامعهی سنتی ریخته میشود، چقدر ناکارآمد و حتی مضحکند. سنت آنقدر قدرتمند و ریشهدار است که دربرابر تجدد بالأخره راه دور زدن خود را پیدا میکند؛ راهحلی مثل آن دکمههای قابلمهای که مادر عباس به پاچههای شلوار او میدوزد تا توی مدرسه شلوارش را کوتاه کند و بیرون که آمد بشود پسر آقای محل و با شلوار بلند برگردد خانه. صاحبمنصب و رئیس کمیسری هم راهحل موقتی پیدا میکنند که دختری را شده چند ساعت صیغه کنند و همراه حاجآقا بفرستند به جشن فرخنده.
آلاحمد در پایان داستان روشن نمیکند حاجآقا با آن دختر به جشن فرخنده میرود یا نه؛ چون مسئلهی داستان پیدا کردن این راهحل نبوده. اصلاً مهم نیست که حاجآقا به آن جشن برود یا نرود؛ مسئله دور باطلی است که گرفتار آنیم و سلطهای است که از بالا تا پایین مدام بازتولید میشود. در پایان داستان که عباس فهمیده آقایش به قم رفته، وقتی سر حوض میرود، میبیند گربهها هم رفتهاند سراغ ماهیها. کمی بعد هم میفهمد کبوترهای عزیزش را هم دزد برده. دو موتیف ماهی و کبوتر بهخوبی در داستان کار میکنند و در انتهای داستان معنای کاملی میسازند. عباس میگوید که اوقاتش حسابی تلخی شده درست مثل پدرش که ماهیهایش را ول کرده و رفته به قم. دو نسل عین هم یک سرنوشت را تکرار میکنند. حقیقت هم همین است؛ خبری از رستگاری نیست.