نویسنده: هایده اثنیاعشری
جمعخوانی داستان کوتاه «مهرهی مار» نوشتهی م. ا. بهآذین
«مهرهی مار» داستان کوتاهی است که همراه یازده داستان کوتاه دیگر در کتابی به همین نام در سال ۱۳۴۴ منتشر شده. بهآذین نویسندهی این داستان، حضوری درخورتوجه در عرصهی ادبیات ایران دارد. او مترجم آثاری چون «بابا گوریو» نوشتهی بالزاک، «دن آرامِ» شولوخف، «اتللو»ی شکسپیر و «جان شیفته»ی رومن رولان بوده و بخش مهمی از ادبیات قرن نوزده را وارد زبان فارسی کرده. این نویسنده در سال ۱۳۲۳ به حزب تودهی ایران پیوست و بارها به زندان افتاد. او همچنین یکی از بنیانگذاران کانون نویسندگان ایران بوده. بهآذین بیش از آنکه نویسنده باشد، مترجم و بیش از آن فعالی سیاسی و عدالتخواه بود.
داستان «مهرهی مار» بهگواهی بسیاری از صاحبنظران یکی از بهترین داستانهای بهآذین است. داستان رمزیتمثیلی است و محدود به تصاویر؛ تصاویری که زندگی گلنار را توصیف میکند و در ذهن خواننده نقش میبندد. نویسنده با توجه به افسانهای قدیمی دربارهی مارها، داستانی خلق میکند و راویِ شاهدش آنچه را دیده برای ما روایت میکند. بهآذین هنرمندانه در این داستان به زندگی انسان در حالوهوای دنیای امروزی میپردازد و با حضور مار که ریشه در مفاهیم کهنالگویی دارد، داستانی نمادین میسازد. او با تداوم حضور مار، وهم و نگرانی را تا پایان داستان حفظ میکند و جهانی ترسناک میسازد و اشتیاق دنبال کردن آن را برمیانگیزد.
داستان «مهرهی مار» روایت زن جوانی است بهنام گلنار که در شهر، بیهیچ کسوکاری در خانهی کوچکی همراه همسری که از او بیست سالی بزرگتر است زندگی میکند؛ خانهای شبیه آشیانهی پرندهها تنگ، با دو اتاق روبهآفتاب و یک کفدست حیاط آجرفرش و یک جفت قناری در قفس و مرغوخروسهایی زیرِسبد که زن را سرگرم میکنند و به همین چیزهای کوچک دلخوش. مرد کفشدوز است و وقتی به بازار میرود زن خود را مشغول کارهای روزمره میکند و در ساعتی از روز، با خیال فارغ مشغول بزکدوزک کردن خود میشود. سهسالونیم است ازدواج کردهاند. او که سه بار بچه انداخته و سفارش کارگرهای حمام و داروودرمان ماماهای محل افاقه نکرده، همسری دارد که همچنان او را دوست دارد و فکر میکند برای بچهدار شدن هنوز وقت هست.
بهآذین با وارد کردن ماری دراز و نازک که سرخی پشتش کمکم رنگ میبازد و زیر شکم سفید کمرنگ میشود به داستان حالوهوایی اسرارآمیز میدهد و هولوولایی در دل خواننده میاندازد. زن میترسد. اشرفیای میبیند، بسمالله میگوید و هرچه را به یاد دارد زیر لب میخواند و بر آن میدمد. سکه را سه بار میشوید. غسلش میدهد. او از حضور مار و سکه به مرد حرفی نمیزند و سکه را پنهان میکند. چند روز به همین منوال طی میشود. مار از لبهی بام میگذرد و اشرفی دیگری میان حیاط میافتد و زن خوشحال آنها را کنار هم میگذارد و بهقولی یکی را دوتا و دوتا را سهتا و سهتا را… میکند. عجیب این است که زن دیگر نمیترسد؛ حتی از آن بیم و نفرت دیرینِ بین زن و مار که در افسانهها هم به آن اشاره شده، خبری نیست.
در یکی از این روزها بعد از اینکه زن هفت سکه جمع کرده و سکهی بزرگتری در دست دارد، در لحظهای همهچیز بیحرکت میشود: قناریها دم نمیزنند و مرغوخروسها آرام میگیرند. نه کلاغی قارقار میکند و نه سگی عوعو. مار همچون آشنایی قدیمی کنار زن چنبر میزند. گاه زبانش را بیرون میآورد. زن یکسر دگرگون میشود و خوابآلودگی وجودش را میگیرد. به پهلو دراز میکشد و سر مار را نوازش میکند. پیش چشمش باغ سرسبزی پر از گلهای رنگارنگ در مه نیمروز غوطه میخورد؛ گویی مار در روز هفتم جادویش کارساز شده. گلنار خود را بر صفهای از عاج و آبنوس در بستر حریر میبیند که جوانی فراخسینه و ستبربازو و کشیدهاندام در آغوشش گرفته؛ همان ماری که در هیبت مردی با چشمان سیاه و پرشور و با نیروی چون دریا او را در بر میگیرد و درهم میآمیزند. تا جایی که دیگر موج سرما تن زن را میگیرد، پلکهایش روی هم میافتند و بوسه بر لبش یخ میزند.
شوهر شب مجبور میشود از پشتبام خانهی همسایه به خانه برود. در خانه گلنار را با کیسهای که هفت اشرفی در آن است و با سکهی بزرگی در دست و ماری بر سینه میبیند، که با دیدن مرد خود را به لبهی بام میرساند و ناپدید میشود. درهمینحین چشم زن همسایه دو مهرهی مار میانسینههایگلنار را میبیند و آنها را برمیدارد؛ با این باور رایج که مهرهی مار میتواند بهعنوان پادزهر عمل کرده، جادو را دفع کند. زن همسایه فکر میکند میتواند مهر مرد را برای همیشه داشته باشد. مرد هم کیسهی اشرفی را برمیدارد؛ گویی این جادو همچنان ادامه خواهد داشت: مردی که به گرد آوردن اشرفی مشغول میشود و زنی که حالا مهرهی مار در دستان اوست.
مار هم عامل هستی است، هم عامل نیستی. هم ریشه در مرگ دارد، هم ریشه در زایندگی؛ خزندهای مرموز که گاه نماد خیر است و گاه سراسر شر جلوه میکند. مار در بعضی موارد نماد خردمندی است و در ادیان نماد شیطان؛ گاهی محافظ گنجها میشود و با مردگان سروکار دارد و گاه نماد تندرستی است. در این داستان نشان از کدامشان دارد؟ آیا آمده تا ضعف زایش را در زن برطرف کند و خیر است یا نقش شیطان را دارد؟ در داستان «مهرهی مار» بررسی نقش مار مطلبی حائزاهمیت است. مار اینجا نقش شیطان را پیدا میکند. با سکههای اشرفی زن را میفریبد و ازآنجاییکه همسر زن مردی مسنتر از خودش است، در هیبت مردی جوان و خوشبنیه ظاهر میشود و ذهن او را درگیر خود و جمع کردن سکههای اشرفی میکند. زن در سرش عشق جمع کردن مال میافتد و دیگر از مار نمیترسد. بهآذین در داستان «مهرهی مار» با زبانی توصیفی-توضیحی، به انسان امروزی میپردازد که درگیر مالاندوزی است. او با الهام از داستانهای اسطورهای و خرافه و با زبانی تزئینی انسانی را نشان میدهد که هنوز درگیر خرافههاست: زنی که سکهها را برمیدارد، زیر لب ورد میخواند، آنها را غسل میدهد، برای نازاییاش به سفارش کارگرهای حمام و درمان ماماهای محل گوش میدهد، که همه کذب است و فایدهای هم ندارد.
بهآذین با آغازی صحنهپردازانه، شروع میکند به توصیف و گزارش دادن زندگی گلنار و همسرش اوستاجعفر، و متناسب با موضوع داستان، حسوحال افسانهای به آن میبخشد و ذهن خواننده را درگیر داستان میکند. او مسائل اجتماعی را با زبانی تمثیلی نشان میدهد و با واکنش گلنار در قبال مار تعلیق داستان را میسازد؛ تعلیقی که تا پایان میماند. فضا و آدمها بهخوبی بازتابدهندهی حسوحال دورهای خاص است و نویسنده خواننده را با محیطی که توصیف میکند به آن مکان پرت و غرق در فضا و حسوحالش میکند. حال سؤالی که پیش میآید این است که چه چیزی میتواند اینگونه بر جانودل آدمی چنبر بزند و او را جادو کند؟ به نظر میرسد داستان به پیامد سرمایهداری در جامعهی ایرانی میپردازد و سرمایهداری را مهرهی ماری میداند بر سر راه طبقات اجتماعی؛ ماری که گرداگرد انسان حلقه میزند و هر بار تنگ و تنگتر میشود؛ مالاندوزیای که چشموگوش آدم را میبندد. او را به دروغ و پنهانکاری وامیدارد. دلخوشیهای کوچک را از او میگیرد. همانطورکه جمال میرصادقی دربارهی پیام داستان «مهرهی مار» نوشته، وصلت انسان با سرمایه فساد و نابودی به همراه میآورد و بهگفتهی خود بهآذین، انسان را به اسرافی دیوانهوار در مصرف میکشاند که جهان را بهسوی نابودی میبرد. بهآذینِ عدالتخواه مار را همچون استثمارگری فرهنگی-اقتصادی میداند و نظام سرمایهداری را فاسد؛ دنیای سرمایهداریای که به ماری دمگسسته میماند و نمیشود آن را سرسری گرفت.
*. مار را چون دم گسستی سر بباید کوفتن / کار مار دمگسسته نیست کاری سرسری (سلمان ساوجی)