نویسنده: سیدهزینب صالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «مهرهی مار» نوشتهی م. ا. بهآذین
محمود اعتمادزاده فعالیت ادبی خود را در بیستوهفتسالگی و -ازآنجاکه در آن دوران کارکنان ارتش ممنوعالقلم بودند- با نام مستعار م.ا. بهآذین شروع کرد. او باوجود جایگاه منحصربهفردش در ترجمه، نویسندگی را «کشش دردناک هستی خود» میدانست. شخصیت اعتمادزاده اما بهجز این دو، بعد دیگری هم داشت؛ او که از همان سالهای ابتدایی جوانی جذب اندیشههای مارکس شده بود در سیسالگی به حزب تودهی ایران پیوست. ذوق نسبت به ادبیات و احساس مسئولیت سیاسی-اجتماعی، داستانگویی را برای اعتمادزاده به وسیلهای برای روشنگری و گاه حتی اندرزگویی مستقیم تبدیل کرده بود. او اعتقاد داشت که «میتوان و باید به یاری هنر جامعه را دگرگون کرد.»
رد پای تفکر نقادانهی اعتمادزاده به نظام سرمایهداری جهانی را میتوان در داستان کوتاه «مهرهی مار» دید. او در این داستان تمثیلی-افسانهای از گلنار میگوید که هر روز، روی هرّه، زیر گرمای دلچسب آفتاب مینشیند و به تصویر زیبای خود در آینه چشم میدوزد. درست است که گلنار فرزندی ندارد، ولی هنوز جوان است و فرصتش بسیار. او خانهای کوچک، اما دوستداشتنی دارد و همسری که برایش میمیرد؛ همسری که هر غروب با دستمال چهارخانهای پر از نان و میوه و آجیل و چیزهای دیگری برای شبچره به خانه میآید و هر شب با مهر، گلنار را تنگ در آغوش میگیرد. گلنار بیش از این دیگر چه میتواند بخواهد؟
نشستن زیر گرمای ملایم آفتاب و آراستن خود، برای گلنار دلچسب است، اما او یک سرگرمی میخواهد، دغدغهی شیرینی که تنهایی روزهایش را پر کند. اعتمادزاده در اینجا ماری خوشخطوخال و فریبنده را وارد داستان میکند. وجود این مار و درنهایت ظاهر شدن مهرهی مار بین سینههای گلنار، هم وجه افسانهای داستان را میسازد و هم کارکردی تمثیلی دارد. مار هر روز خوشحالی کوچکی -یک اشرفی درخشان- برای گلنار میآورد. بعد از گذشت چند روز گلنار چنان وابسته به برق این اشرفیها شده که دیگر از مار هم نمیترسد. تحفههای مار اما جز در دنیای فانتزی گلنار، به کاری نمیآیند. او از ترس بدنامی نه میتواند اشرفیها را خرج کند و نه میتواند به همسر نشانشان دهد. اعتمادزاده از این تمثیل استفاده میکند تا کنایه به پوچ بودن نیازهایی بزند که نظام سرمایهداری و اندیشهی تجاری آن، به انسان القا میکند.
مار با فریبهایی که به کار میبندد، کمکم به گلنار نزدیک میشود. در عالم خیال، گلنار خانهی دوستداشتنیاش را ترک میکند تا به باغی دیدنی برود. همسر پرمهرش را پشت سر میگذارد و در برق چشمهای گیرای جوانی که تجسم مار است، غرق میشود. حاصل این هماغوشی برای گلنار تباهی است و مهرهی ماری که به هیچ کار جسم بیجان او نخواهد آمد؛ مهرهی ماری که غنیمتی میشود برای طبقههای فرصتطلب جامعه، که بر جنازهی فرودستان هم دستدرازی کنند. اعتمادزاده در داستان «مهرهی مار» هم بر حاکمان نظام سرمایهداری خرده میگیرد و هم بر جامعهی سادهاندیش مصرفگرا. او در پایانبندی این داستان آز آدمی را نکوهش میکند؛ آز گلناری که مِهر جاری در زندگیاش را با مهرهی مار تاخت زد.