نویسنده: مینا بصیر
جمعخوانی داستان کوتاه «به کی سلام کنم؟»، نوشتهی سیمین دانشور
سیمین دانشور یکی از نویسندگان توانای معاصر پارسیزبان، سال ۱۳۰۰ در شیراز چشم به جهان گشود. او از معدودزنانی است که در سال ۱۳۲۹، موفق به اخذ درجهی دکترای ادبیات فارسی از دانشگاه تهران شد. داستان کوتاه «به کی سلام کنم؟» در مجموعهداستانی به همین نام از نوشتههای منتشرشدهی این نویسنده است.
در آثار سیمین دانشور زنان و دغدغههای آنها نقشی مهم و کلیدی دارند. شاید برای اولین بار فریاد زنان جامعه در هر قشری از قلم سیمین دانشور بود که شنیده شد. در داستان «به کی سلام کنم؟» نیز نقش زن از جایگاه ویژهای برخوردار است. در این داستان نگاهی واقعبینانه به تأثیر شرایط فرهنگی و اجتماعی بر زیست زنان وجود دارد. دانشور با نگارش این داستان ثابت کرد که زنان قشر فقیر جامعه و دردها و مشکلات آنها را بهخوبی میشناسد؛ اهمیت این اشراف در آن است که سیمین دانشور خود از طبقهی مرفه و ثروتمند جامعه بوده.
داستان از صبحی برفی آغاز میشود و در همین آغاز میتوانیم تلخی و تنهایی زن را تصور کنیم. داستان با این جملهها شروع میشود: «واقعاً کی مانده که بهش سلام کنم؟ خانممدیر مرده، حاجاسماعیل گم شده، یکییکدانهدخترم نصیب گرگ بیابان شده…، گربه مرد، انبر افتاد روی عنکبوت و عنکبوت هم مرد.» تمام داستان در همین ابتدایش خلاصه شده: زنی که همهی تکیهگاههای زندگیاش را از دست داده و حتی یگانهدخترش که زندگی خود را به پای او ریخته بوده، دیگری را به او ارجح شمرده.
نویسنده در این داستان با زبانی ساده، تنهایی پیرزن را به تصویر میکشد. او که در سالهای دور نهتنها ازکارافتاده و دستوپابسته نبوده، که برای خود کوکبسلطانی بوده؛ زنی که حتی حاجاسماعیلِ گمشدهیداستان را هم تحت نفوذ شخصیتش قرار میداده، زنی که در کنار مدیری باسواد و امروزی بزرگ شده بوده، زنی که جلوِ ظلم دامادش ایستاده، چگونه اکنون پایش میلرزد؟ شاید نویسنده میخواهد نقطهضعف زن ایرانی را مادر بودن او نشان دهد. مادر بودن درعین آنکه زن را قویی و جسور میکند، پاشنهآشیل او و درنتیجه کوکبسلطان هم هست.
سیمین دانشور در این داستان از تکنیک تکگویی درونی بهخوبی استفاده کرده و توانسته بهکمک این تکنیک، متناسب با تجربههای زیستهی شخصیت اصلی داستان که زن است، فضای تجربی زنانهای در داستان فراهم آورد و میان خواننده و شخصیت اصلی متبحرانه رابطه برقرار کند. او در لابهلای سطرهای داستان بهخوبی با تکرار جملهی «دکتر بیمه گفته اگر احساس تنهایی و ناراحتی کردی با خودت بلندبلند حرف بزن»، تکگویی راوی را توجیه داستانی کرده و تا سطرهای انتهایی داستان به آن وفادار مانده است.
گاهی درطول داستان جملههای شعارگونهای دربارهی وضعیت زنان میخوانیم که اغلب از زبان زنِ نمایندهی طبقهی روشنفکر جامعه، یعنی خانممدیر نقل میشود؛ جملههایی مانند: «سعی داری ربابه را از طبقهی خودش دربیاوری، دیگر نمیدانی زن از طبقهی زحمتکش است.» یا «هرطورکه حساب کنیم زن معناً از طبقهی زحمتکش است.»
در انتهای داستان اما با ورود دختر و پسر جوانی که به یاری زن میآیند، شاهد پایانی خوش و کورسوی امیدی هستیم در آیندهی زن داستان و یا زنان ایرانزمین: «…خیال کرد که این جوان دامادی است که آرزو داشت داشته باشد و این زن دختر خودش است…» نویسنده با این جمله خواننده را در شعاع کمرنگ امیدبهآینده رها میکند و این تصویر پایانی میتواند خود آغازی دوباره باشد…