نویسنده: سیدهزینب صالحی
جمعخوانی داستان کوتاه «به کی سلام کنم؟»، نوشتهی سیمین دانشور
در ادبیات سرتاسر دنیا جای مسائل و دغدغههای زنانه همیشه یا خالی بوده و یا در سطحیترین حالت ممکن به آن پرداخته شده. فضای ادبیات فارسی هم پیش از سیمین دانشور فضایی تماماً مردانه بوده. سیمین در رمانها و بسیاری از داستانهایش برای اولین بار از گوشهوکنار دنیای زنانه حرف میزند و خواستهها، غصهها، تردیدها و مسائل زنها را در جهانی که کفهاش مثل ادبیات بهنفع مردان سنگین است، به نمایش میگذارد. در داستان کوتاه «به کی سلام کنم؟» او تنهایی عمیق زن سالمندی را تصویر میکند که از همه جدا مانده؛ عدهای مردهاند و عدهای رفتهاند و شکاف بین زن و آنهایی که ماندهاند، آنقدر بزرگ است که پرشدنی نیست.
«به کی سلام کنم؟» با پاراگرافی درخشان شروع میشود؛ پاراگرافی که هم حالوهوای داستان را توصیف میکند و هم دورنمایی از شخصیتها به دست میدهد. در همین پاراگراف ابتدایی سخن از برف میرود. هروقت برف میبارد دل کوکبسلطان میگیرد. برف او را میترساند چراکه باریدن برف راهها را بند میآورد و زنی چون او را خانهنشین و بیشازپیش، جداافتاده میکند. سیمین در این داستان از مفهوم برف استفاده میکند تا ترس کوکبسلطان را از کنار گذاشته شدن ازسوی جامعه تصویر کند. باریدن برف را شاید بتوان در اینجا به گذر عمر مانند کرد: برف نیز ذرهذره روی هم انباشته میشود تا جاییکه سرانجامِ آدمی، تنها حبس شدن در خانهای باشد که برف تمام راههای خروجش را بسته. سیمین این داستان را بهصورت ترکیبی از تکگویی درونی کوکبسلطان و راوی دانایکل محدود به ذهن او روایت میکند و بهاینترتیب خواننده را در فاصلهای مناسب از کوکبسلطان نگه میدارد تا این ترس و تنهایی برایش مفهوم پیدا کند.
در این داستان چند شخصیت زن وجود دارد که هرکدام نمایندهی قشری از زنان در جامعهاند. این جامعه درحال گذار از سنت به مدرنیته است و دانشور تلاش میکند حین روایتِ تنهایی این زن سالخورده، از پوست انداختن تدریجی جامعه هم سخن بگوید؛ پوست انداختنی که تا به امروز هم کامل نشده؛ چون در مقابل خانممدیرها، ربابهها هم وجود دارند.
در داستان «به کی سلام کنم؟» خانممدیر نمایندهی زنی پیشرو است؛ زنی شاغل که زندگی مستقلی دارد، کتاب میخواند و صفحهی موسیقی گوش میدهد. خانممدیر برخلاف تصویر غالب زن موفق، خانم مهربانی هم هست؛ او با خدمتکارانش حشرونشر دارد و دنبال ارتقای زندگی آنهاست. اما شاید همان تصویر غالب اشتباه، او را تنها کرده؛ خانممدیر خانوادهای ندارد. او در چنین جامعهای تنهایتنهاست.
کوکبسلطان و حاجاسماعیل هردو تحت تأثیر خانممدیرند. بعضی از کتابهای او را میخوانند و پای صحبتش مینشینند. آنها تحت تأثیر شیوهی زندگی خانممدیر یک قدم از نقشهای سنتیای که جامعه برایشان تعریف کرده، بالاتر آمدهاند: باهم کتاب میخوانند و به سینما میروند. حاجاسماعیل سواد یاد کوکبسلطان داده، ربابه را قنداق میکند و برایش لالایی میخواند. کوکبسلطان هم زنی جسور است. بعد از گم شدن حاجاسماعیل، بهجای آنکه کاسهی چهکنم دست بگیرد، ربابه را بغل میکند و از این اداره به آن اداره دنبال همسرش میگردد. او دو برابر قبل کار میکند و دخترش را مثل اشراف بزرگ میکند. کوکبسلطان بعد از مرگ خانممدیر، آواره و بعد از شوهر دادن دخترش، کاملاً تنها میشود، ولی پیشرفتی که در شخصیت او به وجود آمده، قرار نیست از بین برود. این را از لحن معترض او در سرتاسر داستان میتوان دریافت کرد: او به گرانی معترض است، به شرایط اجتماعی معترض است، به مردسالار بودن خانوادهی دامادش و به منفعل بودن دخترش و به خیلی چیزهای دیگر معترض است و صدایش را هم دربرابر همهشان بلند میکند؛ حتی اگر به قیمت تنهاییاش تمام شود.
زنهای دیگری هم در داستان هستند: زن همسایه که تجدد فقط در ظاهر او پیداست؛ کتودامن میپوشد ولی به کوکبسلطان توصیه میکند برای زمین زدن دامادش روی بام مستراح، نماز رسوایی بخواند. و شخصیت ربابه که باوجود داشتن تحصیلات و بزرگ شدن در خانوادهای خوب، حالا تبدیل به خدمتکاری برای خانوادهی همسرش شده؛ خدمتکاری که دراِزای خدماتش حتی احترام هم نمیبیند، اما بهبهانه یا بهخاطر فرزندانش لب به هیچ اعتراضی باز نمیکند.
در پایانبندی زن و مرد جوانی وارد داستان میشوند و کوکبسلطان را از زمین بلند میکنند. زن نهتنها ظاهری متجدد دارد، که از پیشنهاد کمکش پیداست در زندگی جایگاهی درخور شخصیتش دارد. کوکبسلطان در این زن و مرد تصویر دختر و دامادی را میبیند که همیشه آرزویشان را داشته. مرد جوان چتری روی سر کوکبسلطان میگیرد، و ناگهان دیگر مهم نیست که این زن و مرد فرزندان او نیستند؛ برفی که از اول داستان یکریز میبارید، حالا دیگر بهمدد چتر، روی سر کوکبسلطان نمیریزد.