نویسنده: زهره دلجو
جمعخوانی داستان اول از مجموعهداستان «عزاداران بیل»، نوشتهی غلامحسین ساعدی
پیرزنی تعریف میکرد: «بچهی دومم تازه به دنیا آمده بود. یک روز غروب شد و مرغمان نیامد. نگران شدم مبادا بیرون بماند و روباه بخوردش. رفتم دنبال مرغ. وقتی برگشتم دیدم نوزاد مرده.» من که خاطرهی این اتفاق پنجاه سال پیش را میشنیدم، این منش و شیوهی مواجهه با مسائل زندگی را نتوانستم هضم کنم. عصبانی شدم و گفتم: «بچهی خودت را که نُه ماه حملش کرده بودی و با کلی درد زاییده بودیش، دادی بهپای یک مرغ؟» خندید. گفت: «تنها بودم. نه مادری داشتم و نه خواهری که بچه را به او بسپارم.» این اتفاق ذهنم را درگیر خودش کرده بود. دائم از خودم میپرسیدم: «چطور میشود آدم بچهی خودش را بدهد پای یک مرغ بیارزش؟»
تنها جوابی که برای این سؤال پیدا کردم این بود که باید ارزش مرغ و نوزاد انسان برابر باشد که آدم دست به چنین کاری بزند. در جهانی که غلامحسین ساعدی میآفریند این برابری وجود دارد. بارزترین آنها داستان چهارم کتاب «عزاداران بیل» است که داریوش مهرجویی، فیلم «گاو» را با اقتباس از آن ساخته. این کیفیت در تمام داستانهای «عزاداران بیل» وجود دارد و در داستان چهارم که مشحسن در گاو خود مستحیل میشود، به اوج میرسد. در بیل -جهان داستانی ساعدی- حیوانات از حد خودشان بالا و انسانها از سطح خودشان پایین میآیند و ایندو در جایی بین سطح انسان و حیوان به روابطی پایاپای میرسند. شاید این شیوه لازمهی مردمانی باشد که هنوز خود را از طبیعت جدا نکردهاند. در این فضا، انسان خود را بخشی از طبیعت و نه در مقابل آن میبیند. فقر، امکانات محدود و سهم برابر انسان و حیوان در پیشبرد مشقتبار زندگی، این شکل از نگاه را شدت میبخشند.
در داستان اول کتاب، بارها درطول داستان، حرکات حیوانات مانند رفتارهای انسانها به تصویر کشیده میشود؛ که نشاندهندهی تخصیص کیفیتی انسانی به حیوانات است: «کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هردو کله را نگاه کردند… ماهیها آمدند کنار استخر و مردها را نگاه کردند… اسب آب خورد. بز سیاه اسلام از پنجره آمد بیرون و رفت کنار گاری و یونجههای لهشده را که به چرخهای گاری چسبیده بود لیس زد… دو موش گنده آرامآرام پیش میآمدند… وارد کوچه که شد پاپاخ و بز سیاه را دید که ایستادهاند و با حیرت نگاهش میکنند.» این عبارتها در خوانش اول شاید اطناب محسوب شود؛ درحالیکه ساعدی با چنین نشانههایی، تصویری بدوی و بکر از روستا خلق کرده است و چنین تصویری بهنوبهی خود مجوزی میشود برای باورپذیری رفتارهای ناشیازسادگیمفرطِ متمایلبهبلاهتِ آدمهای روستا.
ساعدی با صدای مداوم زنگوله و وزش باد، وحشت پاپاخ از تصویر ماه در آب، کشیده شدن شاخههای بادام بر روی شیشه، پخش شدن کثافتها و پنبههای آلوده در حیاط بیمارستان، نگاههای مات بز اسلام، پیدا شدن سروکلهی موشهای حامل شمع، قاتی شدن صدای چرخهای کالسکهی سیاه و زنگوله و موارد دیگر، فضاسازی درخشانی انجام داده که بهکمک آن مخاطب را در مهی غلیظ از وهم و اضطراب و انتظار غوطهور میکند.
در چنین فضایی است که حوادث فراواقعی و موهوم در تاروپود داستان حلشده و از ساختار داستان بیرون نمیزند و نمادسازیها و اتفاقات غیرطبیعی برای خواننده باورپذیر میشوند: آدمها و حیوانات درطول داستان بارهاوبارها صدای زنگولهای را با منشأ نامعلوم میشنوند. شمع سبزی از کالسکهای سیاه درمقابل چشمان رمضان، پسر کوچک پیرزنی که از دنیا رفته، روی زمین میافتد و دو موش بزرگ آن شمع سبز را با خود بهسمت روستا حمل میکنند. قضیهی ازدواج دختر مشدیبابا و رمضان تنها با حرف مشدیاسلام جدی میشود و دختر را بیقرار و چشمانتظار میکند. دربان بهراحتی میپذیرد رمضان را برای هفت روز پیش خود نگه دارد و… اینها و مواردی ازایندست فقط در جهانی که ساعدی بهکمک فضاسازی، حسآمیزی و زبان ساده و روان خود ساخته، منطقی و قابلباورند.
همه مرگ پیرزن را حتمی میدانند و آن را بهراحتی و سادگی بازگو میکنند. کدخدا به اسلام میگوید: «من بیشتر تو فکر رمضان هستم. پیرزن دیگه تموم شده.» راننده به کدخدا میگوید: «میذاشتید تو ده راحت تموم میکرد.» مشدیبابا به بیلیها میگوید: «پیرزن که میمیره.» اسلام میگوید: «همهمان میدونیم که ننهرمضان میمیره.» پرستار و دربان هم کار او را تمامشده میدانند. فقط رمضان، پسر دوازدهسالهی پیرزن این حقیقت را نپذیرفته و باور دارد که مادرش زنده میماند. چنین باوری در آن فضای غریب، سرنوشت او را با جنون و آوارگی رقم میزند. او شب آخر میان صداهای قاتی باد و کشیده شدن شاخههای بادام روی شیشه و سرفهها و فحشهای دکتر خوابش میبرد و نیمهشب که بیدار میشود صدای آشنای زنگوله را میشنود؛ زنگولهای که این بار برای او نواخته میشود. او مادرش را در لباسهای نونوار میبیند و دستش را میگیرد تا باهم به بنفشهزار بروند؛ کوچهی منتهی به گورستان شهر: «باد با شدت زیادی میوزید و آنها را جلو میراند.»
دختر مشدیبابا اولبار بعد از برگشتن از نبیآقا است که وارد داستان میشود. در پایان هم شمعی که برای عروسیاش به او داده شده بوده را به دست میگیرد و میبرد تا در نشانگاه روشن کند. دختر مشدیبابا حرف نمیزند. شاید به این دلیل که قرار است شخصیت او در این داستان بستری باشد برای امید؛ امیدی که میان دو باور بومی -آمدن از امامزادهی نبیآقا و رفتن به نشانگاه- میشکفد، رشد میکند و میمیرد.
صحبت از عروسی رمضان و دختر مشدیبابا در کنار سرنوشت تلخ و مبهم این دو شخصیت، فضای تلخ و تیره داستان را سنگینتر میکند و مخاطب را در غمی عمیق فرومیبرد. بیشک این هنر تنها از دست استادی چون ساعدی برمیآید که با حرکت در مرز بین واقعیت و خیال، واقعهای عادی را چنین رازآلود و دردناک به تصویر بکشد و داستانی ناب خلق کند.