نویسنده: هومن ریاضی
جمعخوانی داستان اول از مجموعهداستان «عزاداران بیل»، نوشتهی غلامحسین ساعدی
پیش از بررسی آنچه ساعدی برای ایجاد ترس در داستانش تدارک دیده، لازم است تا از چگونگی خلق کیفیت ترس صحبت کنیم. بههمینمنظور برای چند لحظه از دنیای ادبیات فاصله میگیریم و به مدیومی که در خلق این کیفیت، ملموسترین نمونهها را پدید آورده نقب میزنیم؛ به سینما و البته سینما به سادهترین فرم آن. در این دنیای سادهشدهی سینمایی، دوربین یکی از اصلیترین ابزارهایی است که امکانات لازم برای ترساندن مخاطب را فراهم میکند؛ امکاناتی که عمدتاً در پاسخ به سؤالی مهم به وجود میآیند: اینکه چه چیزهایی باید نشان داده شوند و چه چیزهایی باید از دید مخاطب پنهان بمانند؛ و این یعنی معلق کردن روایت تا لحظهی سیلی خوردن از ترس. به نظر میرسد ساعدی هم در مدیوم داستاننویسی تلاش کرده تا با استفاده از دوگانهی نشان دادن/پنهان کردن، روایت را بهنفع کیفیت ترس معلق نگاه دارد؛ تلاشی که به ترتیب اهمیت، بهوسیلهی پنج عنصرِ صدای زنگوله، پاپاخ (سگ کدخدا)، بز سیاه، شمع سبز و کالسکهی سیاه به ثمر مینشیند.
نویسنده که در همان خطوط اولیه، صدای وهمناک زنگوله را وارد داستان کرده، بعد از آن هم حضور این صدا را در مختصات ویژهای تکرار میکند تا با استفاده از اصل شرطی کردن، خواننده را تا لحظهی شنیدن دوبارهی صدا، نیمخیز نگاه دارد. حالا با نبودن صدای زنگوله از میانههای داستان بهبعد، تعلیق ناشی از انتظار شنیدن به وقوع میپیوندد. درواقع این تعلیق با عدم حضور صدای زنگوله در موقعیتهای مشابهی که پیشتر شنیده میشد، تحقق مییابد. یکی از این موقعیتها شب اول مریضخانه است که رمضان در اتاق دربان خوابیده: «چراغ را خاموش کردند و دراز کشیدند. بیرون باد میآمد و شاخهی درخت بادام را روی شیشههای پنجره میکشید تا صبح شد.»
درادامه نیز نویسنده با آگاهی به پتانسیلهای موجود در این صدای وهمناک و تعلیق ناشی از آن، کالسکهی سیاه زنگولهداری را به داستان وارد میکند تا نهتنها هراس ناشی از صدای زنگوله را تشدید کند، بلکه بهدلیل نامشخص بودن خیالی/واقعی بودن صدا و درنتیجه کالسکه، ردی از کیفیتی سوررئال بر بدنهی داستان بر جا گذارد. شمع سبزی هم که از همین کالسکه بر زمین میافتد -فارغ از واقعی یا خیالی بودنش- نشانهای از مرگ است که در طرف دیگر داستان، یعنی روستای بیل نیز ظهور مییابد و بهدست دختر مشدیبابا در نشانگاه روشن میشود تا بهصورت سمبلیک، قاصد مرگ رمضان و مادرش باشد. علاوه بر همهی اینها، دقتنظر ساعدی در توصیف رفتار حیوانات و ترکیب آن با فضای سوررئال داستان، کیفیت وهمناک ویژهای به پاپاخ، سگ کدخدا، میدهد که در جایجای متن قابل شناسایی است:
«پاپاخ آمد و ایستاد کنار کدخدا و بو کشید. کدخدا ایستاده بود گوش میداد تا صدای زنگوله دور شد. آمد طرف استخر و پاپاخ هم به دنبالش.»
«پاپاخ خم شد که ماهیها را ببیند، اما چشمش که به ماه افتاد، وحشتزده برگشت و دوید دنبال مردها.»
«کدخدا یکدفعه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پاپاخ هم سرش را بلند کرد و تاریکی را نگاه کرد.»
«از ده که بیرون میآمدند جاده روشن بود. پاپاخ صد قدمی دنبالشان دوید. ناگهان برگشت و آمد زیر درختها قایم شد و چشم به گاری دوخت. صدای زنگوله از دور شنیده میشد.»
در راستای استفاده از عناصر حیوانی در داستان، ساعدی از حضور بز سیاه اسلام هم بهنفع وهم و کابوس بهره میجوید؛ ازآنجاکه اولین حضور بز سیاه در روستا دقیقاً درپی مرگ ننهرمضان در مریضخانه اتفاق میافتد و از آن بهبعد نیز در دو موقعیت، یکی هنگام چشم دوختن به دختر مشدیبابا و دیگری ایستادنش کنار گاری در آخر داستان، پاپاخ را همراهی میکند.
ساعدی زیر سایهی چتر بزرگی که بهواسطهی صدای زنگوله در داستان ساخته، فضایی آکنده از وهم و کابوس خلق میکند و با تزریق عناصری نظیر کالسکهی سیاه، شمع سبز، رفتار عجیب پاپاخ و حضور بز سیاه لحظههای برنامهریزیشدهای را برای تشدید احساس ترس در داستانش پدید میآورد؛ ایستگاههایی که یا ترس را نشانهگذاری میکنند یا خواننده را تا رسیدن به نقطهی ترسناک بعدی معلق نگه میدارند.