نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستان کوتاه «معصوم اول»، نوشتهی هوشنگ گلشیری
آقامعلم ترس برش داشته یا نمیدانم چی، خیالاتی شده و در جواب نامهی برادرش از حسنی، مترسک ده، نوشته. اینکه هر آدمی از چیزی بترسد یا در بازهی زمانیِ محدودی بترسد، عجیب نیست، اما باید دید آن چیز واقعاً ترسناک بوده یا نه. بعد از سالها مبارزه با خرافه و وهمهای عجیب آدمیزاد از طبیعت و جن و پری، میدانیم که امروزه تعصبهای عجیبوغریب و خرافه بیشتر برای مردمی است که از زندگی شهری و ارتباطات اجتماعی بهدورند؛ ولی در سالهای دههی چهل خورشیدی، وقتی گلشیری داستان معلم روستایی را مینویسد که از مترسک ساختهیدستخود میترسند و فکر میکنند آن مترسک چشم به ناموسشان دارد و میخواهد مردها را از بین ببرد تا دیگر فرزندی، مخصوصاً پسر به دنیا نیاید، کمی تأملبرانگیز است.
داستان کوتاه «معصوم اولِ» هوشنگ گلشیری در کتاب «نیمهی تاریک ماه» دربارهی مترسکی است که روزی یک آدم سربههوا که احتمالاً مست هم بوده، برایش با زغال چشم و ابرو و دهان میکشد؛ مترسکی ازچوب که پالتوی کهنهی کدخدا تنش بوده و حالا او برایش ریش هم میگذارد. گلشیری داستان را با مقدمهی رایج نامهنگاری در زمان خود شروع میکند و بعد از احوالپرسی و حرفهای معمول، داستان را میرساند به ماجرای مترسک. در همان ابتدا هم با اطلاعاتی که بهطور غیرمستقیم در اختیار خواننده میگذارد، شخصیت و هویت نگارندهی نامه را نشان میدهد: مردی از همان روستا که گرچه معلم است، او هم باورهای چندان متجددانهای ندارد؛ ازآنجاکه زنش را ننهیاصغر مینامد و جایی از سقط شدن جنینی میگوید که میگفتهاند پسر است؛ جنینی که بدون سونوگرافی، شاید با تشخیص قابلهها جنسیتش مشخص شده. درهرصورت، این روستای مترسکدار، عبداللهی سربههوا دارد که مترسک را جاندار کرده. شاید اگر فقط چشم و ابرو برایش میکشید، آنقدر بدبختی سر اهل روستا نمیبارید؛ ولی عبدالله برایش ریش میگذارد، یعنی این مترسک یک مرد است و قدرت مردانگی دارد. کمکم خندههای تمسخرآمیز اهالی ده از چهرهی آن مترسک، جایشان را به ترس میدهد. هم زنها میترسند و هم بچهها و هم مردها. کار به جایی میرسد که آقامعلم هم با اینکه باور دارد آن فقط یک مترسک است، صدای پایش را در هوا میشنود؛ صدای پای حسنی را که آسایش و خواب شب را از او میگیرد.
آقامعلم در تمام نامه به برادرش، که گلشیری با راوی دومشخص و تکگویی نمایشی آن را نوشته، از مترسکی میگوید که معلوم نیست چیست؛ مترسکی که بعد از گشتوگذار عبدالله به اطراف، جنسیت مردانه پیدا کرده و با بادی که زیر پالتو میدود، غولی ترسناک میشود؛ و اگر برادر از احوالشان پرسیده باشد، خواهد گفت اکنون دیگر هیچ مشکلی نیست در روستا جز آمدن یهسرودوگوش، برادرجان. در این نامهی شرح وقایع برادری به برادر دیگر، موقعیتها و آدمهای روستا معرفی میشوند. تمثیلها و استعارههای داستان مثل بذرهای زیر پای مترسک جان میگیرند و رشد میکنند. این بذرهای تمثیلی از معنی دیگری در داستان حرف میزنند؛ از باورهای غلطی که هر جامعهای برای خود میسازد و کمکم آن باورها دامنگیر و بلای جانشان میشود. از این بلاها و فاجعهها حتی امروز که در قرن بیستویکم و سال ۲۰۲۱ میلادی هستیم، کم نمیبینیم و نمیشنویم. از پدری که با داس جان دخترش را میگیرد تا پدرومادری که فرزندان خود را میکشند، در درون هرکدامشان مترسکی است که آنها را از هیچوپوچ و از باورهای غلط خودساختهشان ترسانده و نتیجهاش به خشنترین شکل ممکن در واقعیت، عینیت یافته. حسنیهای درون آدمها بعد از آنکه اهمیت بیابند، بلای جان میشوند؛ همان دستهای چوبی و مصنوعی و کندهای سنگین برای ایستادن، که جان میگیرند.
در داستان «معصوم اولِ» گلشیری هم حسنیای که روی یک کندهی چوب ایستاده، یک جفت پا پیدا میکند. همان عبداللهی که با زغال برایش چشم و با پشم برای ریش گذاشته، کفشهایش را به او میدهد. کلاه از سرش برمیدارد و به سر حسنی میگذارد؛ کلاهی که همیشه نشانهی احترام بوده و در قدیم اهمیت ویژهای داشته. مردههای روستا بهجای قبرستان، پای حسنی چال میشوند. دختر کدخدا بعد از غش کردن زیر پای حسنی به زنی حمامی سپرده میشود تا بفهمند عیبی پیدا نکرده باشد و…
آقامعلم روستا در بخشی از نامهاش به برادر مینویسد: «اما من، من که دیگر بچه نیستم، یا ننهصغری نیستم یا تقی که خیالاتی شده بود. تو برادر خودت را بهتر میشناسی.» آقامعلم کاربلد است. درسخوانده است و بهراحتی این خرافهها و باورهای ساختگی تا مغز استخوانش نفوذ نمیکند. او هم میداند با یک لگد حسنی میافتد و نمیتواند از خود دفاع کند و اصلاً جانی ندارد. حتی ممکن است یک روز بادِ تغییراتْ ریشوسبیلش را ببرد و بارانِ حقیقتْ آن چشمها را بشوید؛ اما تا آن روز حسنی وجود دارد؛ و با وصفِ قدمبهقدم حال مردم و حسنی، روحیات آقامعلم هم نمایان میشود. بههرحال او هم یکی از همان اهالی است و آنجا بزرگ شده و تهماندههایی از باورهای دستوپاگیر ساختگی را در درون دارد، بااینکه تلاش میکند با آن مبارزه کند.
انتخاب راویای با تکگویی نمایشی و دومشخص آنهم از زبان معلمی در روستا و با مخاطب قرار دادن برادر، هم جنبهی عاطفی به داستان میدهد و هم خط داستان را به اعتراف آدمحسابی روستا درمورد ترسش از حسنی میرساند؛ داستانی که تمامش نامهای است در جواب نامهی برادری که از احوال اهالی روستا و خبرهایی که از آنجا شنیده، نگران شده؛ علاوهبراین، معلم بهعنوان نمایندهی آدمهای هوشیار جامعه، اتفاقهای ده را مکتوب میکند تا صدای اهالیاش به خارج از ده هم برسد.
ماجراهای روستا که واقعههای مرموزی هستند و با زبان ساده و روان گلشیری در داستان روایت میشوند، همه در ذهن آقامعلم روستاست. با شکل گرفتن جنسیت حسنی، وحشت و ترس در داستان بیشتر میشود. فضای خوشوخرم ابتدای داستان در نامه، مثل خبرهای خوش عروسی و دوقلوهای بهدنیاآمدهی زندایی، کمکم فراموش میشوند و همهی داستان رنگی تیره به خود میگیرد. حسنی، مترسک سر زمین اهالی روستا، هم تا پایان داستان ناشناخته باقی میماند؛ موجودی که بیشتر استعارهای است از باورهایی که خود مردم میسازند؛ عرفی که گاهی ارزشهای جامعه را تحت تأثیر میگذارد و قدرتی مییابد که به هلاکت آدمی منجر میشود.