نویسنده: مریم قنبری
جمعخوانی داستان کوتاه «مرد»، نوشتهی محمود دولتآبادی
«انساندوستی (اومانیسم) برای نویسندهای که شروع به کار میکند، لازم و خوب است، اما کافی نیست. نویسنده باید از مرحلهی انساندوستی، بتواند به درک روابط و مضامین حاکم بر انسان و بر جامعه نائل شود و در بازتاب این روابط و مضامین، در کار خود اعتلا بیابد.۱» این گفته شاید جوهرهی فکری نویسنده باشد که در سرتاسر داستان «مرد» جاری است. «مرد» روایتگر زندگی پسرکی است که دست روزگار کودکیاش را میرباید و او را به دنیای بزرگسالی میراند. مصیبتهای این زمانهی آشفتهْ خانوادهی شخصیتِ محوری، ذوالقدر، را تکهپاره کرده و هرکدام از آنها بهنوعی در گوشهای با تنهایی خود سر میکنند. اما ذوالقدر از همه تنهاتر و آشفتهتر است؛ زیرا هنوز نوجوانیاش را پشت سر نگذاشته، باید سرپرستی خواهر و برادر کوچکترش را هم بر عهده بگیرد.
گستردگی خیال نویسنده در توصیف دقیق صحنههای داستانی، بدون آنکه اصرار در ساخت تراژدی داشته باشد، فضا و رنگ مناسبی به داستان میدهد. دولتآبادی انگار بهشیوهی گرافیکی به زندگی نگاه میکند؛ بهطوریکه از همان ابتدای داستان با وصف کوچهی محل زندگی ذوالقدر و صدای کولیها، به آشفتگی زندگی او و با توصیف آدمهایی که در سیاهی کاروانسرا گم شدهاند و دیده نمیشوند و با خانههایشان که به آلونکهای روباه میماند، به زیست غریب آنها پی میبریم. «صحنههای [داستانی] او [دولتآبادی] تئاتری هستند که تو تماشاگرشان نیستی، بلکه بهجای یکیک شخصیتها بازیگر میشوی. احساس میکنی که نهتنها در خواندن بلکه در پیش راندن داستان سهمی داری.۲»
گرچه ما به روان سایر شخصیتهای داستان وارد نمیشویم، اما از پشت چشمان ذوالقدر که عاطفهاش درگیر شده، با توصیفاتی پرجان از حالات آنها، به قضاوت آنها مینشینیم و همان احساساتی را تجربه میکنیم که ذوالقدر هم حس میکند: وقتی از بوی خون و نعرههای نرهگاو و شتر مرد سلاخ میگوید، همان خشم و تنفر از او به سراغ ما هم میآید. بوی خون تازهی روی دستهای آتش و تقلای بیهودهی او برای رهایی از این سیاهی، حس دوگانهی بیزاری و مهر ذوالقدر را در ما هم پدید میآورد. چشمهای چراغعلی که به دالانی تاریک مانند شده نیز ترحم ما را برمیانگیزد و از خیال آنکه سرما به پای او نفوذ کند، لرز به تن ما هم میافتد. ما هم همدل با ذوالقدر پس از آنکه لحن سرد آتش را میشنود، میفهمیم کار به جایی رسیده که حتی غریزه هم نمیتواند این خانواده را در کنار یکدیگر قرار دهد. سپس از سیاهی کاروانسرا بیرون میزنیم و همراه او بیدار میمانیم تا اوهام از سر بیرون کند و شبْ سحر شود.
درعینحال نقاط کوری هم در روند تغییر و تحول شخصیت محوری به چشم میخورد. چگونگی رسیدن ذوالقدر به این تصمیم که سایهی آتش و چراغعلی را از زندگیاش بزداید و خودش را وقف ماهرو و جمال، زیباییهای زندگیاش، کند، برای خواننده روشن نیست و برای او، حفرهی عمیق تاریکی در پایانبندی داستان ایجاد میکند. مگر میشود ذوالقدر که حالا پوستین پدر را هم به تن کرده، راه صدساله را یکشبه برود و کودکیِ نکرده و گذشتهای را که بر سرش سنگینی میکند، پشت سر بگذارد؟ آیا ذوالقدر میتواند عامل محیط را حذف کند و پا جای پای پدر و مادرش نگذارد و به سرنوشت شوم آنها دچار نشود؟
محمود دولتآبادی زبانی غنی دارد و بهگفتهی خودش خون وجودش را قطرهقطره درمیان کلمهها میچکاند. «قدرت توصیف دقیق که جامهای است برازندهی بالای او۳» تحسین هر خوانندهای را برمیانگیزد و ساخت صحنههایی پرجان و پرحس که به تمام عناصر داستان وحدت میبخشد، گیرایی قلم نویسندگان بزرگی مانند او را نمایان میکند. شاید این گفتهی سیمین بهبهانی بهترین توصیف دربارهی دولتآبادی و دست قلمآشنای رنجور او باشد: «تردید نمیکنم که محمود دولتآبادی نویسندهای تواناست؛ نویسندهای که سیلان اندیشهاش قلمش را به ستوه میآورد و تکاپوی قلمش مچ دستش را. غالباً میبینمش که ساعد راست را بسته است و از درد آن مینالد. بااینهمه برای او نوشتن گویی تنفسی است که بههیچعنوان وقفه را پذیرا نیست.۴»
*. نام یادداشت برگرفته از کتابی با همین عنوان بهقلم دن شاون است که نخستین چاپ آن در زمستان ۱۳۹۹ از سوی نشر ماهی منتشر شده.
۱. دولتآبادی، محمود (۱۳۸۷). نون نوشتن. تهران: نشر چشمه. صفحهی ۱۹.
۲. بهبهانی، سیمین (۱۳۷۶). یاد بعضی نفرات. تهران: انتشارات نگاه. (نسخهی الکترونیکی)، برگرفته از https://fidibo.com/. صفحهی ۳۶۲.
۳. همان.
۴. همان. صفحهی ۳۶۱.