نویسنده: علی سمیعی
جمعخوانی داستان کوتاه «تاپتاپ»، نوشتهی جمال میرصادقی
جمال میرصادقی تاریخ زندهی داستاننویسی ماست؛ نویسندهای مجهز به دانش روز، پرکار و با کارنامهای درخشان که داستانهای کوتاه، رمانهای ماندگار و پژوهشهای جاندارش برگهای مهمی از ادبیات داستانی ایران را تکمیل کردهاند. رمانهای «درازنای شب»، «بادها خبر از تغییر فصل میدهند» و «اضطراب ابراهیم» در کنار داستان کوتاه ارزشمندی مثل «این برف، این برف لعنتی» و تلاشهایش برای مدون کردن علوم داستانی در قالب «عناصر داستان» و «ادبیات داستان» تنها بخشی از این کارنامهی درخشان است.
میرصادقی با برگزاری کلاسهای داستان در منزل خود، چراغ انتقال تجربه و پرورش نسل جوان نویسندگان ایرانی را برای سالیان طولانی برافروخته نگه داشته. بخش زیادی از آثار میرصادقی معطوف به زندگی طبقهی متوسط و کارمند جامعه است. تجربهی زیسته در کسوت کارگری، معلمی، کتابداری، کارمندی سازمان امور اداری و سازمان اسناد ملی بههمراه تدریس در دانشگاه به میرصادقی کمک کرده تا بتواند تاروپود زندگی طبقهی کارمند را در داستانهایش نقش بزند.
داستان کوتاه «تاپتاپ» جزء کارهای طرازاول میرصادقی نیست، اما برای اکثریت جامعه، همین ما مردم معمولی که حداقل هشت ساعت از روز را مشغول کار هستیم، همدلانه نوشته شده است.
«تاپتاپ» روایت سومشخص محدود به ذهن کارمندی است که شبْ خسته از کار برگشته و در گفتوگوهای ذهنی خود غرق است؛ مردی خسته و عصبی از مدیرش، که حق او را ضایع و اضافهکارش را کم کرده است. مردْ عصبانی از همهچیز، مرتب به پسر کوچکش که درحال بازی است، میتوپد. او مشغول جدال است؛ جدالی که بیشتر مردمان معمولی، همانهایی که خسته از کار به خانه برمیگردند و حالا باید نقش پدر یا مادری خوب را ایفا کنند، تجربه میکنند.
میرصادقی در به تصویر کشیدن وضعیت ذهنی کاراکتر و انتخاب ستینگ مناسب داستان، هوشیارانه شب گرمی تابستانی را انتخاب میکند و در دیالوگها بارها از زبان مرد کلمهی جهنم را به کار میبرد؛ جهنمی که در درون مرد برپا شده و نویسنده هنرمندانه عذاب کشیدن او را در آن نشان میدهد.
مرد درنهایت بچه را با توپوتشر و ناراحتی به اتاقش میفرستد و با زنش جروبحث میکند. او درادامه از شربت گوارایی که امروز در محل کار امتحان کرده، حرف میزند و زنش برای آرام کردن خانه، سر نیمساعت همان شربت را آماده میکند. مرد پشیمان از رفتار چند دقیقه پیش، کنار میز با زنش مینشیند به خوردن شربت؛ حتی پسر کوچکشان را هم بیدار کرده، مثل یک خانواده برای چند دقیقه آرامشی را تجربه میکنند.
خنکی شربت کمی جهنم درون مرد و گفتوگوهای ذهنی او را آرام میکند، اما آتشِ زیرِخاکستر روشن است. در صحنهی پایانی، مرد به صندلی تکیه داده و پسربچه شروع میکند به بازی. صدای تاپتاپ توپ پسر که به دیوار میخورد، در صحنه شنیده میشود.
تکرار تاپتاپ خاکستر زیرآتش را برمیافروزد، مرد دوباره گُر میگیرد و گفتوگوهای ذهنی با مدیرش شروع میشود. داستان درنهایت با فریاد بلند مرد، خاتمه پیدا میکند. برای مردم معمولی گرفتار در کار روزمره و خسته از بازی کردن نقشهای مختلف، شاید فقط سی دقیقه فرصت برای خروج از جهنم روزمرگی وجود داشته باشد.