نویسنده: حسین کوثری
جمعخوانی داستان کوتاه «خانم فرخلقا صدرالدیوان گلچهره»، نوشتهی شهرنوش پارسیپور
شهرنوش پارسیپور در داستان « خانم فرخلقا صدرالدیوان گلچهره »، زنی را به تصویر میکشد که مثل همیشه روی یک صندلی آمریکایی نشسته و تاب میخورد و انگار شباهتهایی نیز با ویوین لی، هنرپیشهی نقش اسکارلت در فیلم «بربادرفته»، دارد و در جایی از داستان، لباس آبیرنگ زیبایی پوشیده است. پارسیپور برای شخصیتپردازی و توصیف فرخلقا ظاهراً به همین چند تصویر خاص بسنده کرده، اما درخلال داستان با تمهیدات ظریفی که به کار میبرد، خواننده را با ابعاد گستردهتری از شخصیت او آشنا میکند. پارسیپور با آوردن چند عدد در قالب سن و بازهی زمانی، درک دقیقتری از شخصیت فرخلقا به خواننده میدهد. با توجه به همین چند عدد خاص، خواننده متوجه میشود که فرخلقا زنی زیبا از طبقهی نسبتاًمرفه جامعه است که در خردادماه ۱۲۹۵ متولد شده، در ۱۹سالگی با فردی بهنام گلچهره ازدواج کرده، بعد از گذشت ۴ سال از زندگی مشترک، با شخصی بهنام فخرالدین عضد رابطه برقرار کرده، این رابطهی پنهانی بهمدت هشت سال ادامه داشته و احتمالاً در سال ۱۳۲۶ با کشته شدن فخرالدین به پایان رسیده. و سرانجام اینکه فرخلقا در اردیبهشتماه سال ۱۳۴۶ درحالیکه روی صندلی آمریکایی نشسته، ناخواسته مرتکب قتل همسرش شده است.
نویسنده با مقایسهی شخصیت فرخلقا و ویوینلی در نقش اسکارلت ابعاد دیگری از شخصیت فرخلقا را برملا میکند: اسکارلت زنی است که درخلال جنگهای داخلی آمریکا، رابطهی احساسیای غیر از رابطهی زناشویی خودش را تجربه کرده. فرخلقای داستان پارسیپور نیز درخلال جنگ جهانی دوم، عاشق فخرالدین عضد میشود و این عشق نافرجام و بهنوعی ممنوعه، تا آخر عمر در ذهن و روان او باقی میماند. نکتهی جالب و دیگرتشابه فرخلقا با ویوینلی، تشابه نسبی سنوسال آنهاست: روزی که فرخلقا روی صندلی نشسته و کشوقوس میآید و به یاد فیلم «بربادرفته» میافتد، ۵۱ سالش رو به اتمام است و ویوینلی در ۵۳سالگی از دنیا میرود. حتی شخصیت محوری داستان با توجه به توصیفی که نویسنده درطول کل داستان از او دارد، شاید بهار ۵۳امین سال زندگیاش را زنده نباشد؛ کمااینکه در آخر داستان هم زنده نیست، حتی با نقل مکان کردن به باغی سرسبز در کنار رودخانه. زنی که ۳۲ سال توهین و استهزا را بهجای عشق تحمل کرده، زنی که سالها پیش معشوق دستنیافتنیاش را از دست داده و حالا بهنوعی باید بار سنگین قتل را نیز به دوش بکشد، از همان زمان هل دادن گلچهره مرده است.
زیبایی بُعد شخصیتپردازی این داستان، در پردازش حالات روانی شخصیتها نمود پیدا میکند. نویسنده با توجه به تسلطی که به جامعهشناسی و روانشناسی دارد، جامعهی داستان و ابعاد روانی شخصیتهای آن را به تصویر میکشد؛ جامعهای که تمام شخصیتهای آن، درگیر مثلث عاطفیاند: مثلث فرخلقا-گلچهره-زن لهستانی؛ مثلث فرخلقا-گلچهره-فخرالدین؛ مثلث عادله رفعت-همسرش-شازده؛ و مثلث فخرالدین-زن آمریکایی-فرخلقا. تنها شخصیتهایی که درگیر مثلث عاطفی نشدهاند، پدر فرخلقا که ده سال پیش مرده و مصیب بینوا که در سکوت به دنبال گوشت مهمانی جمعه میرود، هستند. و شاید همین ازهمگسیختگی روابط عاطفی در جامعهی ایرانی است که باعث میشود زن آمریکایی چشمآبی در مهمانیای فریاد بکشد و حاضران را دیوانه خطاب کند. روانشناس مشهور، موری بوئن، که یکی از پایهگذاران رویکرد خانوادهدرمانی است، مفهومی بهنام مثلث بوئن را مطرح میکند؛ بهاینشکل که در روابط خانوادگی، دو نفر بهمنظور کم کردن تنش رابطه، نفر سومی را وارد رابطه میکنند. گاهی این روش برای کم کردن تنش دو طرف رابطه، آسیبزا نیست، اما زمانیکه تعارض بین دو نفر شدید باشد مثلثسازی نهتنها به کاهش تنش کمک نمیکند، بلکه موجب منجمد شدن تعارض، و عدم توانایی افراد به حل آن میشود. بحث پیرامون مثلث بوئن بسیار است که در این یادداشت نمیگنجد، اما نوع مثلثی که در این راستا مدنظر است مخربترین نوع مثلثگیری است؛ مثلثی که باعث ورود شریک جنسی-احساسی به زندگی مشترک میشود و نظام خانواده را بهکل ازهم میپاشاند.
شخصیت اصلی داستان چشمهایش را بسته و فکر میکند اگر پدر زنده بود، حتماً حالا گوشهی اتاق نشسته بود و خاک شمعدانیها را عوض میکرد. بعد از گلچهره شکایت میکند که حتی به فکرش نمیرسد به گلدانها ور برود یا شاخههای تاک را جابهجا کند. زیگموند فروید مفهوم عقدهی ادیپ و الکترا را مطرح میکند و به این موضوع میپردازد که کودک انسانی در سنی خاص کشش و علاقهی ناخودآگاه بهسمت والد غیرهمجنس خود پیدا میکند. کودک پسرْ مادر خود را ایدئالیزه کرده، در آینده زمانی که به دنبال شریک احساسی-جنسی خود میگردد، درواقع عشق ناخودآگاه سرکوبشدهي دوران کودکی خود را جستوجو میکند؛ و برعکس، کودک دختر در شریک جنسی و احساسی خود به دنبال ایماژی از پدر است. پدر فرخلقا مردی فعال بوده که در زمان فراغت به کارهای خانه مانند عوض کردن خاک گلدانها میپرداخته. فخرالدین نیز بهعنوان تصویر ذهنی پدر فرخلقا، مردی است که در سفر آمریکا حالت منفعل ندارد و به ماجراجویی میپردازد؛ برخلاف گلچهره که از نیویورک و آمریکا صرفاً صبحانه خوردن جلوِ هتل و خواب قیلولهی بعد از آن را بلد است. فرخلقا به همان اندازه که با فخرالدین احساس قرابت میکند، از گلچهره بهمناسبت سلایق و رفتارش احساس دوری میکند؛ سلایقی مانند منفعل بودن، گوشهای لم دادن، و بیشتر مواقع خواب بودن و رفتارهایی نظیر شک داشتن به همسر، آزار دادن و مورد تمسخر قرار دادن او. دور شدن از همسر بهخاطر رفتارهای نامناسبش فرخلقا را به فخرالدین نزدیک میکند. حتی بااینکه فرخلقا پیشینهی احساسیای با فخرالدین ندارد و زمانی که او به آمریکا رفته سیزده سال بیشتر نداشته، حالا با توجهی که فخرالدین به او نشان میدهد، احساس میکند که او را دوست دارد و مثلث عاطفی فرخلقا-گلچهره-فخرالدین شکل میگیرد. نویسنده نامهای فرخلقا و فخرالدین را احتمالاً به این دلیل انتخاب کرده که میزان نزدیکی این دو شخصیت حتی در نام آنها نیز نمود داشته باشد.
برایند شخصیتپردازی از بُعد روانشناسی بیشتر از خلق شخصیت محوری، در به وجود آمدن شخصیت گلچهره خود را نشان میدهد: گلچهره نمیداند چرا هرگاه زن را از روبهرو نگاه میکند، قلبش از کینه و نفرت میجوشد و هرگاه در آینه او را میبیند، دوستداشتنیترین موجود جهان است. گلچهره با خندهی رذل و شکاکش بین فرخلقا و فخرالدین ظاهر میشود. گلچهره به فخرالدین حسادت میکند. گلچهره میداند که حتی برای یک بار، زن نباید بفهمد که چقدر برای او خواستنی است. جان بالبی روانشناس انگلیسی بهخاطر مطرح کردن نظریههای دلبستگی شهرت دارد. یکی از سبکهای ناایمن دلبستگی که بالبی مطرح میکند، سبک دلبستگی دوسوگراست. فارغ از جزئیات شکلگیری چنین سبکی، علائم افراد مبتلا به این سبک حسادت شدید، کنترلکنندگی، شکاک بودن، خردهگیری، انتقادگری و جروبحث بر سر مسائل بیهوده در رابطه است. این شیوهی دلبستگی بهدلیل نداشتن رفتار واحد مادر با کودک ایجاد میشود. کودک با شیوهی دلبستگی دوسوگرا زمانی که مادر به او نگاه میکند و یا میخواهد او را در آغوش بگیرد اعتراض کرده، گریه میکند؛ و زمانی که مادر از او دور هم میشود، باز اعتراض کرده، گاهی از نگاه کردن مستقیم به مادر سرباز میزند. سبکهای دلبستگی که در کودکی شکل میگیرد، در بزرگسالی نیز نمود پیدا میکند؛ همچنان که در گلچهره و نگاه کردن مستقیم و در آینهی او به زن دیده میشود. از دیدگاه فروید، عکسالعمل دوسوگرای کودک نسبت به مادر و گلچهره نسبت به فرخلقا پایههای یکسانی دارند و هردو در برآورده کردن نیاز جنسی است؛ نیاز جنسیای که برای کودک در مکیدن سینهی مادر و گرفتن حس امنیت از او خلاصه میشود و برای بزرگسالی مانند گلچهره، در برآورده شدن نیاز مستقیم جنسی نمود پیدا میکند. نویسنده از یائسگی فرخلقا بهصورت نمادین در جهت افول احساسات جنسی استفاده میکند و بههمیندلیل در پایان داستان، وقتی گلچهره متوجه میشود که چشمهای فرخلقا آن حس سرکشی قدیم را ندارد و یائسه شده، تصمیم میگیرد که به او طبیعی نگاه کند.
حکایت فرخلقا وگلچهره داستان زندگی بسیاری از زوجهای ایرانی است؛ زوجهایی که زندگی مشترک بیعشق خود را با بهانههایی مانند فرزند، ترس از جدایی و… تحمل میکنند؛ زنوشوهرهایی که شاید هیچگاه فکر نمیکنند که ریشهی اختلافاتشان در رفتار والدین در زمان کودکی و هفت سال اول زندگی خودشان باشد.