نویسنده: گلنار فتاحی
جمعخوانی داستان کوتاه «قبر گبری»، نوشتهی علیاشرف درویشیان
درود بر تو رفیق
اگر از احوالات ما بخواهی، بد نیستیم. ملالی نیست جز فاصلههای گاهوبیگاه طبقاتی. من نیز میخواهم احوال تو را بدانم و برای همین است که داستانت را خواندهام و برایت نامه مینویسم.
«خواب دیدم، خیر دیدم، یا الله، یا محمد، یا علی.» این ذکری است که اگر رو به راهآب حوض سه بار بگویی خوابت چه خوب، چه بد، خیر میشود. اگر کسی خوابی برایت تعریف کرد، حتماً بگو «خیر باشه». اگر عطسه کردی، زور بزن تا عطسهی دوم قبلی را بشوید، ببرد. دستهایت را دراز کن، یک کفتر چوبی و چهارتا شمع نذر امامزاده کن تا یک زیرخاکی حسابی پیدا کنی.
باری، تویی و دو گوش سوراخدار، و اینها را یاد میگیری؛ اما مگر تو نمیدانی گنج واقعی چیست؟ این شعر به گوش تو نخورده؟
«برو کار میکن مگو چیست کار، که سرمایهی جاودانیست کار»
نه، از کجا شنیده باشی؟ دانشی که به تو رسیده این است که چه کسی، کِی و کجا چه چیزهایی را نباید ببیند.
اگر پول درنیاوری زنت را کتک میزنی. هنوز بچهای، الان فکر میکنی نمیزنی. وقتی میبینی کسی زنش را میزند، مادرت را میزند، میخواهی جیغ بکشی؛ اما بزرگ میشوی، پول درنمیآوری و میزنی، بدتر هم میزنی. چطور است که تو این شعر سعدی را نشنیدهای؟
«مزن بر سر ناتوان دست زور، که روزی به پایش درافتی چو مور»
سعدی شعر آموزنده زیاد دارد. اما نه؛ بعید است هیچکدام را شنیده باشی. شاید حتی سواد خواندن و نوشتن هم نداشته باشی. شاید هیچوقت برایت موقعیت یا فرصتی پیش نیامده باشد که خوانده باشی. شاید هم شنیده باشی اما معنای هیچکدام را درست نفهمیده باشی.
داستان «قبر گبری» هم گرچه درمورد تو است، اما برای تو نوشته نشده. این داستان و خیلیداستانهای دیگر ازایندست، برای من نوشته شدهاند؛ برای اینکه بدانم تو وجود داری. شاید فکر کنم تو فقط توی داستانها هستی. شاید هم بدانم همهی افسانهها پایی در واقعیت دارند و خیلیشایدهای دیگر، اما قطعاً هیچوقت نمیتوانم درست تو را بفهمم و بدانم چطور زندگیات را میگذرانی و چطور باید میگذراندی یا بگذرانی.
نمیدانم چقدر دست من و تو در تغییر زندگیهایمان باز است. تو وارث گیوههایی هستی که اگر سنبلههای گندم و جو به آن چسبیده باشد، مال مردم است و اگر گِل و خارِ بیابان، مال خزانهی ملی. بیا فرض را بر این بگذاریم که هرچیزی از این گورها پیدا میشود، به موزهی ملی میرود. بیا فرض کنیم حتماً دلیل دیگری دارد که حفاریِ بانامونشانی نمیشود و ژاندارمها منتظرند ببینند شما چه پیدا میکنید. بیا اینطور به ماجرا نگاه کنیم که ژاندارمها مأمورند و معذور و از خیرخواهیشان است که تفنگهایشان را رو به تو قراول رفتهاند.
تو وارث نذرونیازی و دستهای دراز، صبرهای آمده و جختهای نیامده، عرقهای زنگولهبسته روی پیشانی، خواب ابرهای سیاه و سرِ شکسته، ذکرها و راهآب حوض، خوشهچینی و خوشنشینی؛ وارث بدهی قندوچای اجدادت، صورتهای زرد با لکههای قهوهای؛ شبیه بههای در دکان مشحسین دوروبرت، و وارث گورگردی و گورخوابی.
و من وارث داستانهایی که گواهی بر وجود همیشگی تو داده و میدهند. از دخترک کبریتفروش تا سارا کرو توی اتاقهای نمور زیرشیروانی، الیور توئیست توی کوچهپسکوچههای کثیف لندن و دیگران در آنسر دنیا و قرنهای پیش تا خودِ تو در دوران علیاشرف درویشیان و امثال تو در همین روزگار و همین گوشهوکنار.
تو به من بگو در دنیای واقعی، میمون بازیگوشی از پنجرهی اتاقت میآید تا زندگیات را از اینرو به آنرو کند؟ شاهزادهای با اسبش از کنار کلبهی شما رد میشود تا شبی مهمان خانهی شما باشد، بعد کرورکرور مهماننوازیتان را جبران کند؟
چرا کسی باید پیدا شود تا دست تو را بگیرد؟ مگر خودت دست نداری؟ یا زانو نداری که دستت را به آن بگیری و بلند شوی؟
من وارث بینهایت پرسش بیپاسخ هم هستم، برآمده از دل داستانهای تو و امثال تو.
تو وقت جواب دادن به من را نداری. اهمیتی هم به این پرسشها نمیدهی، چون فرقی به حال تو ندارد. تازه اگر هم بخواهی پاسخی دهی، نهتنها جوابی نداری، چهبسا که تا سؤال هم پیش نرفته باشی. این نامه هم به دست تو نخواهد رسید. این هم برای تو نوشته نشده.
اما میدانی چیست؟ شعر سعدی به گوش من رسیده؛ من میدانم:
«بنیآدم اعضای یک پیکرند، که در آفرینش ز یک گوهرند / چو عضوی به درد آورد روزگار، دگر عضوها را نماند قرار»
تا اینجای کار من عضوی هستم که به درد آمدهام، تا روزی که همهی ما را نماند قرار، دل قوی دار و تو هم بر این پیکر زخمی، زخم تازهای نزن. «خوبه؟» ایکاش بهتندی بگویی: «خوبه، خوبه.»