نویسنده: پرتو امیری
جمعخوانی داستان کوتاه «مسابقه»، نوشتهی ناهید طباطبایی
داستان «مسابقه»ی ناهید طباطبایی روایت شکلگیری رابطهای عاطفی و انسانی بین زن و مردی است که در نگاه اول، هیچ شباهت یا وجه مشترکی ندارند و حتی زبان هم را نمیفهمند. مردْ متأهل، مهاجر و نیروی خدماتی اداره است که بدون جلبتوجه اما سخت کار میکند تا شغلش را از دست ندهد. زنْ متأهل و کارمندی ساده است که اسیر چرخهی تکراری شغلش شده و از این شرایط خشنود نیست. این دو نفر، جایی در میانهی مسیر بههم میرسند. آغاز این ارتباطْ نیاز مرد به همدلی در فضایی بیگانه و نیاز زن به انجام دادن کاری است که او را از روزمرگی نجات بدهد. کمکم، زن نقاط مشترکی از غریبی و تنهایی بین خودش و مرد پیدا میکند: مرد با دستمالش لابهلای میزها میخزد و او با نوک مدادش لابهلای پروندهها.
رابطهی غیرمعمول آنها با طنازی و ظرافت و بهتدریج شکل میگیرد. نکتهی مهم اینجاست که علیرغم بیان مستقیم هر مرحله از تغییر احساسات، زبان روان نویسنده باعث میشود تا این جملهها، گزارشوار به نظر نرسند:
«تنها احساسی که در آدم به وجود میآورد، بیحوصلگی بود.»
«دیگر با دیدن او بیحوصله نمیشدم. دلم برایش میسوخت.»
«دیگر دلم برایش نمیسوخت. با او احساس همدردی میکردم.»
«کمکم دوستش میداشتم.»
تغییر احساسات زن مستقیماً در داستان بیان شده، اما تغییر احساسات مرد را تنها در عمل داستانی میبینیم؛ از گردوها و حسنیوسف و یاس و سیبهایی که میآورد تا اینکه باوجود نهی شدن، مصر است که پنجرهی اتاق زنْ شفاف و تمیز باشد.
داستان با جملهی تکاندهندهی مرگ مرد آغاز میشود؛ مرگی که حتی دلیلش آورده میشود و زن خود را مسئولش میداند. پایان شگفتانگیزی در کار نیست؛ خواننده از همان جملهی اول میداند که مرد میمیرد، حتی میداند چگونه میمیرد، اما این تعلیق مدرنْ لطمهای به جذابیت و گیرایی داستان نمیزند و خواننده بدون اینکه درگیر انتها باشد، مشتاقانه میخواند تا بفهمد چرا و چگونه این اتفاق رخ داده و نقش زن در این پایانبندی چیست. البته نویسنده قدمبهقدم و هوشمندانه، آتش این اشتیاق را تازه میکند؛ وقتی هربار پس از اتفاقهای ساده و عادی، ازقول شخصیت اصلی مینویسد که کاش این کار را نمیکرده.
پس از شوک ابتدای داستان، خواننده همراه با زن، وارد فضای ملالآور اداره میشود. اتاق کار زن تاریک است و سنگهای کف اتاق سیاه و خاکستریاند؛ همرنگ کفش و جوراب زن که از تنبلی و بیحوصلگی خودش کلافه است. برخورد مرد با در و شکستن شیشههای عینکش نقطهی شروعی میشود برای توجه زن به مرد. زن بالأخره مرد را میبیند و بهتدریج مسابقهای برای ابراز محبت بین این دو نفر شکل میگیرد. همهچیز تا اینجا، ملموس و عینی است، تا روزی که مرد غايب است و عدم حضورش باعث میشود که زن قدم به دنیای ذهن و خیال بگذارد؛ با نوشتن داستانی که داستان خودش را میگوید. درعین حالکه داستان «مسابقه» همچنان یک اثر رئالیستی است، از این نقطه، ساختار متافیکشن پیدا میکند. ازآنپس، در مواردی خیال از واقعیت پیشی میگیرد و فانتزیای حریرمانند و لطیف وارد قصه میشود. زن از اینکه تخیلاتش در جهان واقعی رخ میدهند، نگران میشود. در داستان ذهنی او، که نیاز به اوج دارد، یک نفر باید فداکاری کند و چون میمیرد، فداکاریاش غیرقابلجبران باقی میماند. نگرانی از اینکه تخیل و داستانپردازیاش واقعاً برندهی مسابقه بشود، باعث میشود زن داستان را پاره کند؛ اما ظاهراً دیر شده…
داستان «مسابقه» مجموعهای ظریف و دقیق از تکرار و تسلسل ازیکسو و تناقض و تشابه ازسویدیگر است. شروع و پایان داستان یکی است. خواننده در انتهای داستان، به آغازش میرسد. همین دور تسلسل را در کارمندان پشت پنجرهها داریم. حتی وقتی زن شروع به نوشتن داستان میکند، دوباره به ابتدا برمیگردد. «مسابقه» هم مسابقهی خیال و واقعیت است، هم مسابقهی ابراز محبت. مرد در این داستان بهظاهر کمبیناست، اما دیگران او را نمیبینند.
حسانگیزی، زبان روان و شخصیتپردازی نویسنده در داستانی که پایانش از ابتدا معلوم است، خواننده را تا پایان با خود همراه میکند. و حتی پس از تمام شدن داستان، ذهن خواننده درگیر این سؤال میماند که زن با این احساس عذاب وجدان، چگونه در همان اتاق مینشیند و چطور به پشت آن پنجرهی سوگوار نگاه میکند؟ حالا دیگر پشت آن پنجره، هم کارمندی هست که از کارش، همکارش و رئیسش متنفر است و هم یاد مردی است که برای پاک کردن پنجره بهخاطر خشنودی او، جان باخته.