کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

قرمز متالیک، همرنگ خون

۲۰ تیر ۱۴۰۱

نویسنده: پرتو امیری
جمع‌خوانی داستان کوتاه «سند بی‌موتور»، نوشته‌ی محمدرضا گودرزی


داستان «سند بی‌موتور» محمدرضا گودرزی روایتی فردی نیست؛ راوی اول‌شخص این داستان نماینده‌ی گروه بزرگی از جامعه‌ی ماست: آدم‌هایی که می‌دانند باید با احمدها باشند تا دست رضاسیاه‌ها را رو کنند، آدم‌هایی که می‌دانند قرار است در مفت‌آبادها، نامردها ناغافل بریزند سر مردها و تکه‌تکه‌شان کنند؛ اما ساکت می‌مانند چون نگران هونداهای قرمز متالیک‌شانند. راویْ داستان قصه‌ی من و تو را می‌گوید وقتی‌که پشت قهرمان‌ها نمی‌ایستیم که زندگی بخورونمیرمان را حفظ کنیم. نمی‌دانیم که آتش خشک‌وتر را باهم می‌سوزاند. ما هم وقتی فریاد می‌زنیم که خودمان سوخته باشیم. به دیگران که می‌رسد، «نمیر فقط خداست». راوی اعتراف‌هایش را با توصیف عشق زندگی‌اش آغاز می‌کند: هوندای ۲۵۰ قرمز متالیک که خط‌وخش ندارد. چنان دقیق و عاشقانه درمورد موتور حرف می‌زند که بی‌اختیار، دلت می‌خواهد کلاچ را ول کنی و گاز بدهی. بخش‌هایی در داستان هست که ‌لحظهای مکث می‌کنی تا متوجه شوی از احمدقرقی حرف می‌زند یا موتورش: «احمدقرقی گفت: موتورت را بردار بیار یک‌سر برویم مفت‌آباد… ای بی‌وفا! رفتی و با آن رنگ عین خونت ما را هم خون‌به‌جگر کردی».
راوی، بی‌تردید، احمد را تحسین می‌کند. احمد برایش قهرمان، سالار و مرد است و البته قابل‌احترام. این تحسین و ستایش لابه‌لای بسیاری از توصیف‌های راوی از احمد خودنمایی می‌کند. نقطه‌ی مقابل او، مجیدسیاه، نسناس و بی‌پدر و ناکس است. راوی همه‌ی این‌ها را خوب می‌داند، اما احمد را به قتلگاه می‌برد؛ احمد که کسی را ندارد. رضاسیاه اما به «ازمابهتران» وصل است. راوی، وقتی‌که آب‌ها از آسیاب افتاد و احمدقرقی با حضور چند رهگذر دفن شد، سر مزارش گلاب می‌ریزد و هم‌زمان، جگرسوختگی‌اش از گم شدن هوندا، عذاب وجدانش از فرمان‌بری، نقشش در قتل احمدقرقی و… را برای قرآن‌خوان نابینا شرح می‌دهد تا با بازگویی ماجرا و فحش دادن به رضاسیاه، خودش را تسلی دهد. بارها می‌گوید که احمدقرقی باید خودش می‌فهمید، باید خودش می‌دانست، نباید می‌رفت تا وجدان خودش را آرام کند که «می‌دانست اما چیزی نگفت». حتی زمانی‌ که سی‌چهل نفر با قمه و زنجیر و چاقو، احمد قرقی را تکه‌تکه می‌کردند، راوی چشمش به هوندا بود که «روی زمین زوزه می‌کشید و غریبی می‌کرد و توی سر خودش می‌زد». چنین توصیف سوزناکی را ما حتی درباره‌ی کشته شدن احمدقرقی نمی‌بینیم. راوی داستان تا جایی طرف‌دار مردانگی و شهامت احمد و احمدهاست که به خودش خسارتی نخورد. ما به‌عنوان خواننده، ازاین‌دست افراد زیاد دیده‌ایم، حتی گاهی در آینه. همان ‌جاست که می‌گوید: «تو که می‌خواستی شیرجه بزنی توی قبر، ما را چرا این‌طور بدبخت کردی…» فراموش می‌کند، دوست دارد فراموش کند که احمد خودش نمی‌خواست توی قبر برود.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, سند بی‌موتور - محمدرضا گودرزی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, سند بی‌موتور, کارگاه داستان‌نویسی, محمدرضا گودرزی

تازه ها

امتناع آخرین معجزه بود

مغازه‌ی معجزه

فراموشی خود در سایه‌ی نگاه دیگری

باری بر دوش

درباره‌ی تغییر شخصیت‌ها در داستان «تعمیرکارِ» پرسیوال اورت

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد