نویسنده: هانیه عزیزی
جمعخوانی داستان کوتاه «سپردهبهزمین»، نوشتهی بیژن نجدی
مرگ و فناپذیری حقیقتی است که بشر از ابتدای خلقت با آن مواجه بوده و چون کسی از این راه تاریک بازنگشته تا توصیفش کند، اندیشیدن به آن گاه انسان را دچار اضطراب کرده و گاه به تفکر در نحوهی زیستش واداشته. شاید بهدلیل همین هشیاری و نگاه فرد به حقایق پیرامونش، مرگاندیشی را بتوان یکی از برترین اندیشهها دانست؛ همان تفکری که سالهاست ادیان، موعظهگران، خطیبان و فیلسوفان متعدد به اهمیتش اشاره داشتهاند، اما آنانی آگاهیدهندهتر عمل کردهاند که با نگاهشان بهجای ایجاد یأس و ترس، بدون هیچ پند و موعظهای شمعی شدهاند در این وادی تاریک. بیژن نجدی نیز در کتاب «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» بیآنکه مستقیم به مرگ بپردازد، در قالب ده داستان کوتاه مجزا و درعینحال درهمتنیده بهمدد لحنی خاص و واژگانی شعرگونه و با درآمیختن خیال و واقعیت بهشیوهای نو و متفاوت، خوانندگانش را به چالش میکشاند و به تفکر و تعقل دعوت میکند. او با استفاده از استعارهها، تشبیهها، تصویرسازی بکر و ایجاد حسانگیزی بسیار خوب، داستانهای غمانگیز و تلخش را تلطیف میکند. باوجود آنکه از سطربهسطر داستانهایش شعر چکه میکند، اما نجدی با حفظ مرز شاعرانگی و داستان با زبانی ویژه و با جانبخشی به اشیای بیجان و آشناییزدایی واژهها از زوایای مختلف -گاه پیچیده و گاه ساده- به توصیف مرگ میپردازد.
در این مجموعه شخصیتهای ملیحه و مرتضی و طاهر افرادی ساده و معصومند که در موقعیتهای گوناگون برای مواجهه با مرگ متفاوت عمل میکنند و با حفظ وحدتی نامرئی چون پازلی، داستانبهداستان کنار هم قرار میگیرند و تفکر به بار میآورند. در «سپردهبهزمین»، که اولین و از بهترین داستانهای این مجموعه است، نویسنده داستان زندگی زوج سالمند و نابارور روستاییای را بهنام طاهر و ملیحه، در جمعهروزی از زمستان روایت میکند که با هیاهوی حاضران در کوچه متوجه جسدی میشوند که آب آورده و به خاطرات گذشتهشان گریز میزنند؛ همان روزی که کودکی مرده را، که آب آورده بوده، به فرزندی پذیرفتند و فردایش به خاک سپردند، گرچه هنوز نامی برایش انتخاب نکردهاند. داستان صحنههای رؤیاگونه دارد که نویسنده با چیرهدستی آن را باورپذیر کرده. او با روایت داستان از زاویهدید دانایکل و بیان جزئیات با فلشبکهای ظریف و هوشمندانه خواننده را از فصلی به فصل دیگر و از حال به گذشته میبرد و تا پایان مشتاق نگهش میدارد.
در این داستان او علاوه بر نشان دادن پیری و زوال، با طعنهی قلمش به باورهای دیکتهشدهی عموم اجتماع درمورد بقای نسل میتازد. در صحنهای که ملیحه با شنیدن نام مادر از زبان مردی جوان به وجد میآید، داغ دلش را به نمایش میگذارد؛ گویی این کودک مردهای که چون بذر به خاک سپرده شده، تنها دلخوشی این زوج پیر برای بقاست. مخاطب با خواندن داستان «سپردهبهزمین» شاید همان استپان غریب مارکز را در «زیباترین مغروق جهان»، بیتقلید و هضمشده بیابد و سپس با هر بار بازخوانی آن، به رمزگشایی هرکدام از نشانهها بپردازد؛ نشانههایی چون قطاری که دیده نمیشود، اما گاه صدایش واضح به گوش شخصیتها میرسد و گاه آنها چنان غرق در سرنوشتشانند که متوجهاش نمیشوند، و درختانی که شاید میشد فرزندان طاهر و ملیحه باشند. نقدهایی بر روایت این ده داستان ازمنظر دانایکل وجود دارد، اما اگر غیرازاین نوشته شده بود، چنین نثر و لحنی از زبان شخصیتهای داستان باورپذیر نبود؛ همانگونه که ضعف داستان «روز اسبریزی» جملاتی است که از زبان اسب بیان میشود. بههرصورت باوجود نقدها، نجدی نویسندهای است که دیرهنگام آوازهاش پیچید، اما با نثری شاعرانه خدای داستانهایی شد که پس از مرگ خالقشان همچنان زندهاند و نفس میکشند.