کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

بیشه‌ی تاریک سنگ‌اندازان

۱۳ شهریور ۱۴۰۱

نویسنده: ثریا خواصی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «خانه‌ی سنگ‌باران»، نوشته‌ی شهلا پروین‌روح


حقیقت چیست؟ یکی از معضلات جوامع از گذشته تا امروز ترکیب ‌شدن ماجراها و رویدادها با برخی خرافه‌هاست. اما چگونه می‌توان آن‌ها را از یکدیگر تمیز داد؟ آیا مترومعیاری هست؟ راه چاره چیست؟ می‌شود امروز که از خواب برخاستیم اراده کنیم و خرافه‌ها را حذف کنیم؟ وقتی خرافه‌ها با حقایق خلط می‌شود، جدا کردن آن‌ها از یکدیگر نیاز به زمان دارد و جسارت و ازخودگذشتگی افراد آن اجتماع. در گذشته بیش از امروز درگیر خرافه بوده‌ایم؛ نه‌فقط در ایران، که به‌طورکلی در هر جامعه‌ای با قوانین مخصوص به خود. هنوز هم درگیر این خرافه‌ها هستیم، گرچه نه به‌شدت گذشته. «فرضیات خود را به چالش بکشید. فرضیات شما چهارچوبی است که از درون آن دنیا را تماشا می‌کنید. آن را دائماً بشکنید، وگرنه نور به درون نخواهد آمد.» این چند جمله از گفته‌های بازیگر و کارگردانی ایرلندی-آمریکایی است؛ آلن آلدا. ما دنیای‌مان را و جامعه‌مان را با باورهای‌مان می‌سازیم. هرچه خرافه‌ها در باورهای‌مان نفوذ کند، کمتر می‌توانیم نور را به درون جامعه یا میان خود بیاوریم. هرچه بیشتر فرورویم، امید بیرون‌ آمدن از آن کمتر می‌شود؛ تاجایی ‌که دیگر غرق می‌شویم. پرداختن به این مسائل علاوه‌ بر تحقیق‌های جامعه‌شناختی یا روان‌شناختی دست‌مایه‌ی مضمون داستان‌ها نیز شده؛ داستان‌هایی که باورهای خرافی جمعی و چند لحظه از زندگی افراد درگیر آن را نمایش می‌دهند.
شهلا پروین‌روح نویسنده‌ای است که دسته‌ای از داستان‌هایش ریشه در گذشته دارد. پروین‌روح در این داستان‌ها روابط زنان و فضایی سنتی را نشان می‌دهد که بیشترین درگیری بین زنانش است. او در داستان «خانه‌ی سنگ‌باران» تلاش می‌کند تقابلی از خرافه و حقیقت را نشان دهد؛ تقابلی که با باور افراد آن جمع، ورِ نورانی و حقیقتش بیشتر در تاریکی فرومی‌رود و نوری از آن به درون انسان‌ها نمی‌تابد. در ایران باستان اعتقاد بر این بوده که باروری و زایش -نمادی از میترا و آناهیتا- نشانه‌ی کمال و شکفتن معنوی و خورشید است. وقتی با این باور به داستان «خانه‌ی سنگ‌باران» نگاهی می‌اندازیم و می‌بینیم زنی در این داستان و در فضای خرافی نمی‌تواند جنین درون شکمش را نجات دهد، به این فکر می‌کنیم که این جامعه با این میزان از بی‌اعتمادی و دورویی بین آدم‌های درگیر در این ماجرا، هرگز از این خرافه و سیاهی نجات نخواهند یافت. راوی اول‌شخص داستان را با صدای عزاداری و همهمه‌ شروع می‌کند: «صدای سنج و نوحه‌خوانی دور و نزدیک می‌شود و موج برمی‌دارد. کوچه‌پس‌کوچه‌های تنگ پر است از هجوم آدم‌هایی که از چند خیابان آن‌طرف‌تر پیاده به کوچه‌های باریک پیچ‌درپیچ زده‌اند تا…»، این جمله‌ها انگار وضعیت آشفته‌ای را نشان می‌دهد که آدم‌ها توی کوچه‌پس‌کوچه‌هایش گیر افتاده‌اند. وقتی این دنیا پر از استعاره‌ است و ذهن ما مشتاق کشف استعاره و معنی، طبیعی است از این چند سطر ابتدای داستان به‌راحتی نگذریم. راوی قلابش را می‌اندازد و ما را ازمیان آن جمعیت دنبال خود می‌کشد.
زنی برای نجات زنی دیگر خانم‌دکتری را فراخوانده و راوی داستان همان خانم‌دکتر است؛ کسی دور و جدا از آن جمع پرسروصدا، آن‌قدرکه لحظه‌ای خودش هم از این‌همه تفاوت معذب می‌شود و روسری را جلوتر می‌کشد و گره آن را محکم می‌کند. حتی فکر می‌کند کاش چادری به سر کرده بود. از آن قیل‌وقال همراه راوی به جمع سنگ‌اندازی می‌رسیم که خانم‌دکتر دارد برای اولین بار می‌بیندشان. راوی ازمیان شلوغی و صداهای عزا و زاری که پیش‌آگاهی‌ای از وضعیت و موقعیت داستان به دست می‌دهد، ما را می‌برد به خانه‌ای که همچون ارگ کریم‌خانی دیوار و بارو دارد؛ جایی که راهی برای نجات ندارد و هر سنگی که پرت کنی (گیریم بی‌هدف) هدفش فقط یکی از اهالی آن خانه است؛ جایی که همه به یکدیگر سنگ می‌زنند و هرکدام باور دارند خودشان به کسی سنگ نزده و یکی از همسایه‌ها که مشکلی با او دارد، سنگ را می‌اندازد.
حس‌انگیزی و معرفی شخصیت‌ها به‌کمک فضاسازی شکل می‌گیرد. با دوربینی که دست راوی است، آرام‌آرام فضا و موقعیت را درک می‌کنیم و اوضاع‌واحوال آدم‌ها، شخصیت‌شان و مکان داستان برا‌ی‌مان نمایان می‌شود. ازمیان جمعیت و هیاهو می‌رسیم به دالانی که از پله‌های آن پایین می‌رویم و کورکورانه همراه زنی ناشناس به حیاطی تاریک می‌رسیم. تاریکی حیاط با روشن کردن چراغ روشن می‌شود، اما دلهره‌ای دیگر به جان‌مان می‌افتد: خون. خونی بر زمین ریخته و کسی هم جرئت پاک کردن آن را ندارد. از این‌جا که راوی همراه با مردی راه را ادامه می‌دهد، می‌فهمیم زنی پابه‌ماه سنگ خورده و چیزی نمانده بچه‌اش سقط شود. خانم‌دکتر همه‌ی راه‌های سلامتی و نجات زن را پیشنهاد می‌دهد، اما همسر زن و خانم به‌نام عزیزی می‌گویند در این وضعیت عزاداری روز عاشورا نمی‌توانند به‌موقع به بیمارستان برسند. دکتر بازهم تأکید می‌کند با توجه به شرایط زن پابه‌ماه، باید به بیمارستان بروند و بچه را نجات دهند؛ مرد نمی‌خواهد، یا فکر می‌کند باید زنش هرچه سریع‌تر همان ‌جا زایمان کند. گمان و بی‌اعتمادی از همین‌ جا پررنگ‌تر می‌شود و قلاب ابتدای داستان با این کشمکش وارد مرحله‌ی دیگری می‌شود. از این‌جا دو ماجرا به‌موازات هم پیش می‌روند: یکی نجات زن و دیگری این‌که چه کسی یا کسانی سنگ می‌زنند. فضای داستان میان وهم و واقعیت پیش می‌رود. زن پابه‌ماه می‌گوید از حسادت است و او فقط می‌توانسته زن یک نفر باشد و دیگرانی که بی‌نصیب مانده‌اند، نمی‌توانند این را تحمل کنند، ولی عزیزی نظر دیگری دارد و می‌گوید زن بوده که در حمام شکلک درمی‌آورده. صدای درگیری بیرون از خانه هم به ماجرای اتاق زن باردار اضافه می‌شود: صاحب‌خانه‌ای که مستأجرها را تیغ می‌زند و معتقد است پسری جوان با دوست‌هایش به خانه‌ی او سنگ می‌زنند.
سنگ انداختن این‌جا جرمی است که مجرمی ندارد و درعین‌حال، انگشت اتهام همه سوی دیگری است. سنگ انداختن به‌طور کلی نشانه‌ی تهمت زدن یا گناه است و در این خانه همه متهم. حیاط خانه وضعیت اسفباری دارد؛ میدانگاه جنگی است میان همسایه‌ها؛ همسایه‌هایی که هم بی‌گناهند و هم گناهکار. هم ظالمند و هم مظلوم. تقابلی میان این هردوست و هر دو سر هم یکی هستند: همانی که ظالم است، مظلوم است و همانی که گناهکار بی‌گناه و برعکس. هیچ‌کس نمی‌داند از کجا سنگی سمتش پرت می‌شود و چه کسی پرتش می‌کند، اما این سنگ راه امید و نجات را برای همه بسته. پنجره‌ها اغلب شکسته‌اند. هر کسی ادعا می‌کند هیچ سنگی پرت نکرده، اما سنگ‌های پرت‌شده جلو در هر خانه‌ای جمع شده، به‌امید روزی که منجی‌ای بیاید؛ ارسلانی یا مفتشی که از روی اثرانگشت‌ها شناسایی کند سنگ‌ها را چه کسانی پرت کرده‌اند. با گذشت زمان و وزش باد و گردوغبار و باران آیا اثرانگشتی باقی خواهد ماند، برای روز واهی‌ای که همه به آن امید دارند و نخواهد آمد؟ اعضای این خانه می‌توانند نماینده‌ی جامعه یا کشوری باشند یا حتی افرادی که در اتوبوس یا قطاری همسفرند. هرچه هست، می‌بینیم که دنیایی بیرون از این جمع هم وجود دارد که این کارها برایش غریب است و این اتفاق‌ها فقط در همین خانه می‌افتد: اعتراض به هر سنگی با پرتاب سنگی دیگر جواب داده می‌شود. خرافه و مداخله‌ی اجنه در زندگی خصوصی یکدیگر درپوشی است برای پوشاندن حقیقت، که کسی از گذاشتنش نه ابایی دارد و نه با آن مخالفتی. جامعه‌ای که کسی به دیگری اعتماد ندارد و هرکس در جایگاه ظلم‌کننده خود را مظلوم می‌پندارد. همه‌ی این‌ها تصویری بهتر از این حیاط تاریک با دیوارهای بلند نمی‌تواند داشته باشد.
پروین‌روح در ساختن فضایی وهمناک و گذشتن از دنیایی واقعی به دنیایی وهم‌انگیز موفق بوده. داستان‌هایی که همیشه از پدرومادرش در کودکی می‌شنیده بسیار در ساختن فضای داستان کمکش کرده. او با کودکی‌ای سرشار از داستان‌های مذهبی مادر و داستان‌های جنگاورانه‌ی پدر، سال‌ها بغد دنیایی می‌سازد که میان دو وضعیت در رفت‌وآمد است. در این جابه‌جایی بین فضای واقعی و وهم‌آلود، زبان هم نقش بسزایی دارد. راوی داستان، که اول‌شخصی است خارج از آن بیشه‌ی مغموم و مسموم، در تحیر است و نظاره‌گر این جنگ داخلی. هر کسی خود را برحق می‌داند و بس. دکتر، که می‌شود او را نمادی از افراد روشن‌فکر یا منجی در نظر گرفت، کاری از دستش برنمی‌آید. هرچه پیشتر می‌رود، اوضاع خراب‌تر می‌شود. تشت رسوایی از بوم این خانه افتاده، ولی کسی ظلمش را گردن نمی‌گیرد. فضایی وهم‌آلود و پراضطراب شکل گرفته و راوی بیش‌ازپیش سرنخ حقیقت را میان این‌همه بی‌اعتمادی و دروغ گم کرده‌. داستان به نقطه‌ی اوجش نزدیک می‌شود و در بحبوحه‌ی اوضاع خانه و ساکنانش فریاد زن بلند می‌شود. دکتر تلاشش بی‌نتیجه می‌ماند. جنین سقط و با جفتش گوشه‌ای از حیاط زیر درخت نارنج گذاشته می‌شود. اختر، زن پابه‌ماه، در این مجلس بزم سنگ‌اندازی بی‌فروغ می‌شود. ناجی که برای کمک آمده هم، درانتها بی‌نصیب نمی‌ماند و سنگی به پاشنه‌ی کفشش زده می‌شود؛ شاید برای این‌که از ریشه حذف شود. درنهایت نوری به درون نمی‌خزد و امید نجات این جماعت هم از میان می‌رود. زایشی پیش نمی‌آید و خانه در خاموشی بیشتری فرومی‌رود. کسی از این جماعت برای یافتن حقیقت سر بلند نمی‌کند. حریفا، رو چراغ باده را بفروز / شب با روز یکسان است / سلامت را نمی‌خواهند پاسخ گفت.

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, خانه‌ی سنگ‌باران - شهلا پروین‌روح, کارگاه داستان دسته‌‌ها: جمع‌خوانی, خانه‌ی سنگ‌باران, داستان ایرانی, داستان کوتاه, شهلا پروین‌روح, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

وقتی ادبیات به دیدار نقاشی می‌رود

غولی در این چراغ نیست.

جعبه‌ی پاندورا

مهم‌ترین آرزویت را بگو، برآورده می‌شود

پنجره‌ای رو به فلسفه‌ی زندگی

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد