نویسنده: کاوه فولادینسب
یادداشتی بهبهانهی درگذشت عباس معروفی، منتشرشده در تاریخ شنبه، ١٢ شهریور ۱۴۰۱، روزنامهی هممیهن
دهم شهریور چه روز بدی بود. فضای مجازی پر شده بود از عکسهای شما و غمنامههای دوستان و همکاران و خوانندههایتان و دل ما بدجوری سوخته بود. میدانید سوختن دل چطوریست؟ چه میپرسم؟ مگر میشود ندانید؟ حال دلسوخته را سوختهدل میداند. حال بدی است. یک چیزی در اعماق وجود آدم قل میزند و به روح آدم سوهان میکشد. دستهایت گزگز میکند، پاهایت شُل میشود و میدانی چارهای هم نیست؛ استیصال مطلق. بیچارگی بدترین حسی است که یک آدم میتواند در زندگی گرفتارش شود. پنجشنبه، تهران دم کرده بود و شما دور از ما در خوابی عمیق فرورفته بودید. در این ماههای اخیر بارها به این روز بد -روز سیاه- فکر کرده بودم. اما نمیدانم چه رازیست، که خبر بد همیشه هولناک است؛ حتی اگر از ماهها پیش منتظرش بوده باشی. تقصیر خودتان است باسیخان، که با آن صورتی که بیماری بیحالش کرده و جانش را مکیده بود، نگاه کردید توی دوربین و گفتید: «من مبارزه میکنم؛ حتی حالا که گرفتار سرطانم، بازهم مبارزه میکنم. دوست ندارم تو تخت بمیرم.» و تا آخر کار زنده بودید. بودید؟ هنوز هم زندهاید. و تا همیشه هم… تا وقتی «سمفونی مردگان» و «سال بلوا» و باقی نوشتههایتان خوانده میشوند، تا وقتی شاگردهایتان قلم در دست دارند و مینویسند، تا وقتی اینطرفوآنطرف از شما میگویند و نقل میکنند، تا وقتی خانهی فرهنگ هدایت در خیابان کانت برلین چراغش روشن است و برای فرهنگ و هنر ایران میسوزد. برای ما هم ماند شرم. ما؟ ایران خودمان را میگویم؛ همین گربهی بیوفا که قدر فرزندانش را نمیداند، که میتاراندشان اینطرفوآنطرف دنیا، که کاری میکند در غربت ذرهذره آب شوند و دق کنند. چقدر غصه خوردید در این سالها؟ چقدر عذاب کشیدید در غربت دوردست سرد برلین؟ حضورتان را اینجا خیلی کم داشتیم و دیگر تا همیشه این خالی بزرگ جلوِ چشمهایمان خواهد بود. کتابهایتان را چیدهام روی میز. ورق میزنم و اشک میریزم، در غیاب جان پرشرر و شورمندی که دیگر چیزی به این صفحات اضافه نخواهد کرد. نمیدانم این بار که بیایم برلین، با چه دلی به خیابان کانت قدم خواهم گذاشت، اما میدانم که تا ابد، وقتی زیر ابرهای خاکستری برلین، روی سنگفرشهای این خیابان راه بروم، صدای شما در گوشم خواهد پیچید که آن روز غروب، بغض کردید و مردمک چشمهایتان پشت لایهی اشک لرزید و گفتید: «زندگی من شده سمفونی مردگان.» خوب بخوابید آقای معروفی عزیز. درد تمام شد. دوری هم به سر رسید. ماند افسوس برای ما و سیاهی برای ذغال.
مشاهده این یادداشت در هممیهن از اینجا