نویسنده: ثریا خواصی
جمعخوانی داستان کوتاه «پیراهن سهشنبه»، نوشتهی حسین مرتضاییان آبکنار
داستان مدرن بازیای است که خواننده را هم به مشارکت فرامیخواند. این ویژگی داستانهای مدرن باعث میشود که داستانها خوانشهای گوناگونی داشته باشند و شاید همان بخش جذابی است که نویسندهها برای رهایی از تکرار به سراغش میروند. نویسندهای مانند حسین مرتضاییان آبکنار هم چنین تمهیدی را در داستانهایش به کار میبرد، ازجمله در داستان کوتاه «پیراهن سهشنبه»؛ داستانی که با هر نوع خوانشی میتوان آن را پیش برد و بعد به این فکر نشست که شاید بهشکلی دیگر هم بتوان آن را معنی کرد. پس هرچه را در ذهن بافتهایم دور بریزیم و با نشانههایی دیگر خوانشی دیگر را جانشین قبلی کنیم. بااینحال، در تمام خوانشها زنی که شخصیت اول داستان است و راوی ماجرا تا پیش از داشتن پیراهن سفید در تنهایی و بحرانی باقی میماند که ویژگی سنش است. شاید از این رو است که داستان هم نام «پیراهن سهشنبه» را به خود گرفته. سهشنبه میان هفته است، همانطورکه زن در میانسالی است و در بحرانی که با آن مواجه شده. این بحران با کشف تعلق پیراهن مشکی یا سفید به او شکل ظاهری و استعاری مییابد. ازطرفی ماجرا در هر خوانشی جدالی است بر سر فهمیدن اینکه پیراهنی متعلق به این زن هست یا نه؛ اینکه آیا پیراهن او سفید بوده با یقهای باز و گلهای بنفش یا پیراهنی ساده و بلند با یقهی انگلیسی و بهرنگ مشکی و گلهای خاکستری. درواقع، حال زن هم میان این دو پیراهن در آن سنوسال در رفتوآمد است.
در شروع داستان راوی رخوتی دارد که گمان میبریم شاید زنی تنها باشد و از همان ابتدا نمیدانیم که همسری دارد. در صفحههای بعدی و آنهم در چند گفتوگوی کوتاه با همسرش متوجه میشویم در خانه تنها نیست. کمی بعد در همان گفتوگوها میفهمیم فرزندی هم دارند؛ انگار این بار خستگی از زندگی بر دوش زن که قرار است با تنوعی تاحدودی تعدیل شود، در نحوهی آشنایی با اطرافیانش نمود پیدا میکند. خستگی همیشه نیاز به علت و اتفاق عجیبی ندارد. ما انسانها هرکدام بهشکلی از خود میگریزیم. در شرایط بحرانی و وقتی سنمان بیشتر میشود نمیتوانیم بپذیریم که دیگر مانند گذشته قوی و مقتدر و بانفوذ نیستیم. همین است که راوی داستان هنگامی که دوستش ملیحه دارد اندازهاش را میگیرد از گوشتهای اضافهی بدنش ناراضی است و آنها را نمیپسندد. البته در مقابل راوی زنی قرار دارد که زندگی را جور دیگری میبیند و میخواهد. او حتی همان اضافههای گوشتی را مهم و پرطرفدار میداند. پس تنهایی و بحران میانسالی چیزی نیست که همه را زمینگیر کند و راوی شخصیت محوری، خودش، را اینگونه برایمان ترسیم میکند. ازطرفدیگر به نظر میرسد زن میانسال دیگری هم در داستان باشد که هم هست و هم نیست. برای بودن و نبودنش هم علتهایی هم هست و هم نیست؛ مثلاً راوی پیراهنی سفارش داده که همان پیراهنی نیست که تحویل میگیرد. شاید بشود حدس زد که ملیحه دارد به راوی کمک میکند تا از این وضعیت بیرون بیاید. اما نمیتوان بودن آن پیراهن مشکی را هم کتمان کرد و ازطرفی نمیتوانیم فکر کنیم که خیاطی که دوست راوی است هم پارچهی او را اشتباه بگیرد و هم چیز دیگری برایش بدوزد. مسئلهی تعلق کدام پیراهن به چه کسی گرهی است که از همان ابتدای داستان جلوِ دید ماست. پیراهن و ارتباطش با زنی دیگر در داستان گره اصلی ماجراست و زن با تجسم زنی بهجای پیراهن آویزان به چوبرخت، این موضوع را نمایان میکند.
رفتوآمد بین پیراهن سفید و سیاه در داستان، شرایط راوی است. داستان در زمان حال شروع میشود و برای باز کردن ماجرا به گذشته میرود تا انتهای داستان که به زمان حال بازمیگردد. زن، شخصیت اصلی داستان، نویسنده است؛ این را ملیحه در معرفی او به زن دیگر میگوید، زن میانسالی که مشتری ملیحه است و گمانها بر اشتباه شدن پیراهنها به او برمیگردد. داستان در وضعیتی میان وهم و واقعیت پیش میرود. آنچه در داستانهای قرن بیستم اهمیت مییابد همین توجه به موضوع وهم و رؤیاست. با مورد توجه قرار گرفتن رؤیا یا وهم در داستانهای مدرن بُعد روانکاوانه هم در این داستانها پررنگ میشود. داستان «پیراهن سهشنبه» داستانی است که فرم و مسئلهی اصلی داستان و درونمایهاش همگی با تحلیلهای روانکاوانه روشنتر میشود. پرداختن به این جنبههای درونی شخصیت و کاوش حالات او ویژگیای است که داستاننویسان مدرن برای کنار زدن واقعیت و شکل ظاهری آن انتخاب میکنند و ازاینطریق به واقعیت درونی میپردازند. درطول روایت ما مدام از خود میپرسیم که هر نشانهای در داستان چه معنی و مفهومی دارد و ارتباطش با دیگراتفاقها چیست. اینکه زنی که به خانهی راوی زنگ زده واقعی است یا نه، اینکه پسر دوازدهساله و دوستپسر دختر نهسالهاش همان معشوق راوی است یا نه، همگی تردیدهایی است که با انواع خوانش در داستان همراهی میکند و درنهایت ما را بهسمت واقعیتی میبرد که همان وضعیت و موقعیت راوی است: بحران میانسالی؛ بحرانی که راوی راهحلی (پایانی) برایش متصور نیست. مصداق این جمله همان لرزشهای دست زن دوم است هنگام سیگار کشیدن.
در کافه زن دوم فقط اوضاع را برای راوی شرح میدهد و از او میخواهد داستانی بنویسد؛ داستانی که با تعریف کردنش، خواننده هم نشانههای ارتباطش را با راوی در روایت مییابد: همسر راوی شبها با او در یک اتاق نمیخوابد و به راوی میگوید که چه نیازی به آمدن دوستپسر دخترشان به خانه است؟ و راوی میگوید زبان دختر (که خوب است) بهتر شده؛ بهانهای که باعث میشود گمان کنیم این زن دوم جایی در تخیلات راوی دارد و این نیروی تخیل است که دارد راوی را وادار به نوشتن داستانش میکند. از این منظر داستان به خوانشی دیگر گام میگذارد و آن فراداستان بودن روایت است؛ اما این هم نمیتواند درست یا غلط باشد. این نگاه هم در همان بحران میانهای قرار دارد که وضعیت روحی راوی است. وضعیت میانهگونهی داستان که بین واقعیت و وهم یا خیالات راوی در نوسان است، با اینکه موقتی است و دور از واقعیت، به شکل گرفتن افکار و روحیات راوی کمک میکند. با این فرم از روایت، شخصیت راوی هم شکل میگیرد. عناصر داستان در دالانی تودرتو و بههمپیوسته با روایتی که از وضعیتی به وضعیت دیگر میرود، در پرش از هر صحنه، معنی و مسئلهی محوری و شخصیت و باقی اجزا را یکپارچه و منسجم میکند، وحدت اجزا برای بیان مفهوم استعاری در پراکندگی شکل میگیرد؛ پراکندگیای که آشفتگی وضعیت روحی راوی را در میانسالگی نشان میدهد. برای نشان دادن این حالات روحی از همان ابتدا راوی بذرهای خوانشش را میچیند؛ از وهمی که در تجسم زنی بهجای پیراهن در مقابلش دارد و از تلاشی که برای یافتن گوشوارهها در چمدانش میکند. گوشوارههای زمان دختری همان شورونشاطی است که راوی دیگر ندارد و برای یافتنش باید ته چمدان دنبالش بگردد، چیزی هم دربارهی یافتنش نمیگوید. شاید هرگز نمییابدش، اما پارچهای میبیند که نزدیک به حسوحال اوست: پارچهای مشکی با گلهای خاکستری.
در تلاش دوست راوی، ملیحه، پارچهی پیراهنی تیره با پیراهنی سفید با گلهای بنفش عوض میشود. پایانی برای داستان رقم میخورد که راوی از زبان زن دوم که در کافه با او قرار گذاشته هم آن را نمیشنود؛ پایانی که دوستش برایش انتخاب میکند یا با آن نجاتش میدهد. البته راوی همین را هم نمیتواند بپذیرد. وقتی هم که در خانه پیراهن سفید را میبیند باور نمیکند این پیراهن برای اوست. وقتی پیراهن را روبهروی خود میگیرد و در آینه نگاه میکند، میگوید: «انگار خودم نبودم.» و تا صدای در را میشنود دوباره آن را سر جایش میگذارد؛ انگار این پیراهن رازی میشود در زندگی زن که شاید تاحدی او را از این بحران بیرون بکشد. همینکه برای سهشنبههایش ماجرایی دارد او را تغییر داده. پسرکی که گمان میرود همان پسر دوازدهسالهای باشد که زنِ درکافه ماجرای عاشقیاش را تعریف کرده، با دخترش خداحافظی میکند و راوی هم در آخرین جملهی داستان نه در تکگویی بیرونی راوی اولشخص، بلکه در دیالوگی میگوید: «خداحافظ.» گرچه ممکن است این خداحافظی از زبان راوی نبوده باشد، اما نقطهی پایان این درگیری ذهنی به نظر میرسد. این خداحافظی شاید همان بیرون آمدن از آن بحران و رهایی از آن عشق نامتعارف باشد؛ عشقی که بهعلت سردی بین راوی و همسرش شکل گرفته و او اکنون دیگر نیازی به این عشق نامتعارف هم ندارد. این پایانی است غیرقابلتصور که زنِ درکافه هم تخیلش نکرده بوده؛ پایانی که خود راوی هم در کافه چیزی از آن نگفت و تلاش کرده بود زن دیگر آن را برایش بیابد. درانتها، داستان به همان نقطهی اول بازمیگردد؛ اما در وضعیتی جدید. تعادل ثانویه در این داستان پیراهنی است که بهجای پارچهی سیاهی که راوی انتخاب کرده، وارد زندگیاش شده. مسئله هنوز هم پیراهن است. زن هنوز هم به آن نگاه میکند، با این تفاوت که حالا برای پوشیدنش تلاش میکند و آن را جلوِ خود میگیرد. در ابتدای داستان زن از پوشیدن پیراهن حرفی نمیزند. فقط نگاهش میکند و نمیپوشدش. راه برای شروع کشمکش و رهایی از آن وضعیت از همان ابتدا شروع میشود و در پایان اوضاع تغییر میکند: میانسالگیاش از زمینهای سیاه با گلهای خاکستری (شاید در ذهنش) تبدیل میشود به گلهای بنفش در زمینهای سفید که در واقعیت وجود دارد و عینی است.