نویسنده: سمیه لطفمحمدی
جمعخوانی داستان کوتاه «برادران جمالزاده»، نوشتهی احمد اخوت
داستان «برادران جمالزاده» روایت نویسندهای است از نویسندهی دیگر؛ نویسندهای که خود سوژه میشود تا روایتی خلق شود. احمد اخوت شیوهی نامتعارفی به کار میبندد تا خالقی را دوباره بیافریند و نویسندهای را دوباره زندگی کند. او در نقش جمالزاده فرومیرود و زبان او را به کار میگیرد تا از جمالزاده دو شخصیت بسازد: یکی که زادهی اصفهان است و در همان جا مانده و دیگری که از شانزدهسالگی به سوئیس مهاجرت کرده و آنجا روزگار میگذراند. این دو شخصیت از همدیگر زاده میشوند، در داستان حرکت میکنند، مدام جابهجا میشوند، گاهی بر یکدیگر منطبق و زمانی از همدیگر دور میشوند. فاصلهی مکانی در داستان بهباریکی تار مو است؛ انگار که جمالزاده از اصفهان حرکت کرده و به سوئیس میرسد و در بین راه هر بار برمیگردد و تکهای از اصفهان را با خود برمیدارد و میبرد، تا ایندو را باهم یکی کند.
پیوند اصفهان و ژنو از شبی شروع میشود که جمالزاده شروع به قدم زدن کنار رود رون ژنو میکند و بهناگاه از بازار بزرگ اصفهان سر در میآورد. پیوند بین دو شخصیت انسانی به همان خوبی توسط اخوت شکل میگیرد که پیوند بین دو فضای جغرافیایی. شاید خواننده در ابتدای روایت کمی از حرکت در آن بازبماند، اما درادامه نویسنده آنقدر درست و حسابشده خواننده را در روایت پیش میبرد که او بین این دو شخصیت و این دو فضا متوقف نمیشود و سردرگم نمیماند. نویسنده علاوهبرآن که بهخوبی زندگی جمالزاده را برای خواننده تصویر میکند، دوری از وطن را در قالب تلاقیهای متعدد شهر زادگاه او به خواننده مینمایاند. او درعین اینکه بخشهایی از زندگی واقعی جمالزاده را روایت میکند، آن را با ایدهای خیالی پیوند میزند و بهاینترتیب فیکسیون یا داستانمقاله خلق میکند. نکتهی جالبتوجه این است که جمالزاده، که روزگاری دست به همین خلاقیت زده، این بار خود دستمایه خلاقیت میشود تا داستان ادای دینی باشد به پدر داستاننویسی مدرن ایران.
علاقهی اخوت به بورخس سبب شده او شیوهی روایت بورخسی را برگزیند. راوی از تنهایی شروع میکند و مشتی خاطرات که برایش مانده و کمکم دارد رنگ میبازد. شبوروزی که دیگر برایش وجود ندارند و تنها با صدای جیرجیرکها قابلتمیزند. رابطهاش با جهان ساعتی است و رادیوی موجکوتاه یادگار همسرش. حالا این رادیو است که خبر مرگ جمالزادهی دوم را به او میرساند. نویسنده تکلیف خواننده را روشن میکند و با نوشتاری جستارگونه میگوید که دو جمالزاده در داستان وجود دارد. راوی صادقانه بیان میکند که خود نیز نمیداند کدامیکی اوست. هنرمندیِ نویسنده آنجا پدیدار میشود که انگار شروع دیگری در راه است و خردهروایتی، که ماجرای نویسنده شدن راوی را بازگو میکند. و حالا دیگر متافیکشنی با قلم هنرمندانهی احمد اخوت شکل گرفته.
درادامه زندگینامهای از جمالزاده خوانده میشود که نویسنده میخواهد بازگویش کند. اخوت حرفهایی از زبان او میگوید که هیچوقت بر زبان نیاورده، اما دلش میخواسته بگوید و با سؤالاتی که از زبان جمالزاده مطرح میکند تلنگری میزند بر ذهن خواننده تا او را به تعمق وادارد. خواننده پس از پایان داستان، سنگینیای را بر شانههایش حس میکند. باری را از خستگی راوی، که جمالزادهای را بر دوش کشیده تا قصههایی را خلق کند که قصهی او نبوده، و در مکانی رخ داده که او اندکزمانی در آن زیسته اما تعلقخاطرش به آن بیش از هر جای دیگری در دنیا بوده. داستان با جملهی «چه زجری کشیدم» به پایان میرسد و اثرات این زجر در پوست و گوشت خواننده میدود و با او میماند. داستان «برادران جمالزاده» نوشتهی احمد اخوت را بهعنوان داستان کمنظیری باید خواند و از آن بسیار آموخت.