کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

استعمار، استثمار، استبداد

۱۰ بهمن ۱۴۰۰

نویسنده: کاوه سلطان‌زاده
جمع‌خوانی دوم داستان کوتاه «شهر کوچک ما»، نوشته‌ی احمد محمود


ماریو بارگاس یوسا در کتاب «نامه‌هایی به یک نویسنده‌ی جوان» می‌گوید: «نویسنده برای آفرینش داستان به کُنه هستی و تجربه‌هایش نقب می‌زند»؛ کاری که احمد محمود به‌همراه شیوه‌ی روایت و انتخاب دقیق واژگان، خیلی خوب از پسش برآمده. البته جهان داستانی او فقط به خودش و ذهنیتش منحصر و محدود نمی‌شود، بلکه ابعاد اجتماعی و سیاسی هم پیدا می‌کند. او در بیشتر کارهایش دوره‌ای تاریخی از زندگی مردم جنوب ایران (خوزستان) و تقابل‌شان با پدیده‌ی نوظهور نفت را به تصویر می‌کشد، تصویری از درون جامعه‌ی سنتی و درگیر با فقر و مسائل قبیله‌ای می‌سازد و تقابل این مردم را با بهره‌برداری از منابع‌شان، از دست دادن زمین آباواجدادی و سنت‌های‌شان و تغییر ماهیت شیوه‌ی زندگی‌شان نشان می‌دهد. او در داستان‌هایش از زوایای مختلف در لایه‌هایی پنهان و آشکار به جنبه‌های متفاوت استعمار و استثمار و استبداد می‌پردازد.
داستان «شهر کوچک ما» چند ماجرای موازی و درهم‌تنیده دارد:
از همان جمله‌ی ابتدایی، «بامداد یک روز گرم تابستان آمدند و با تبر افتادند به جان نخل‌های بلندپایه»، خواننده با مسئله‌ی اصلی داستان مواجه می‌شود: شهر یا روستایی در جنوب ایران که صد الی صدوپنجاه نفر در یک روز صبح تا غروب، نخلستانش را با تبر به زمینی خالی برای استخراج نفت تبدیل می‌کنند. «سایه‌ی دکل فولادی بلندی که در متن آبی آسمان نشسته بود، رو چینه‌ی گِلی خانه‌ی ما می‌شکست.» سایه‌ای که به‌دست استعمار روی خانه‌های مردم افتاده تنها سایه‌ای نیست که بر زندگی این مردم سنگینی می‌کند؛ قبل‌تر سایه‌ی افیون بر سرشان خراب شده و شیره‌ی وجودشان را مکیده‌ است: «خواج‌توفیق نشسته بود کنار بساط تریاک»؛ روشی که استثمارگر در جاهای دیگر دنیا هم پیاده کرده و می‌کند تا چشم مردم را به نابودی نخلستان‌شان ببندد. «اون‌وقت خیال نمی‌کردیم که این‌طوری جدی باشه»؛ اما میدان نفتی گسترش و درنتیجه تخریب بافت مسکونی را می‌خواهد: «و من خیال کردم که میدانگاهی جوع دارد و دهان نفتی خود را بازکرده‌ است که ریزه‌ریزه شهر را ببلعد» استبداد هم با زور و تهدید اجازه‌ی دفاع به مردم این سرزمین نمی‌دهد: «یدالله رومزی را برده بودند نظمیه، همان‌طورکه خواج‌توفیق را برده بودند و پدرم را برده بودند و ناصر دوانی را برده بودند و باباخان را» و زهره‌چشمش را هم با کشتن آفاق می‌گیرد: «آره خواهر، دیشب پشت نخلستون تیر خورده.» و درنهایت، مردم به‌زور کوچانده می‌شوند، قبل از این‌که فرصت داشته باشند خانه‌های‌شان را کاملاً خالی کنند: «پوزه‌ی بولدوزر که بالای تیغه‌ی پهن و بُرّان بود، به جلو رانده شد و از روی خرابه‌ی دیوار کشیده شد تو خانه.»
درخلال ماجرای اصلی، راوی که کودک است با نگاهی تیزبین اما سادگی کودکانه، قدم‌به‌قدم با واقعیت‌های این زندگی مواجه می‌شود. او کبوترخانه‌ای دارد و کبوترهایی به‌مثابه‌ شهر و مردمانش. و انگار که می‌خواهد از خانه بیرون راندن را روی کبوترهایش امتحان کند: «با سر چوب کوتاهی زدم به پرش که کنار رود… گردن کشید و پف کرد و با نوک کوتاهش به چوب حمله کرد. خصمانه حمله کرد.» نه از دست کبوترها کاری برمی‌آید و نه مردم. خانه‌ی کوچک‌شان دیگر برای کبوترها هم آشنا نیست، مثل شهر کوچک‌شان: «تو کوچه بودم که نگاهم به آسمان رفت. نمی‌دانم نر سفید چطور پرش را بازکرده بود و پر کشیده بود تا بالای خانه‌ی ما که زنجیرهای بولدوزر می‌کوبیدش.»
و در پایان، پسرک کوله‌بارزندگی‌بردوش، انگار به‌تنهایی باید این بار را حمل کند: «تو کوچه را نگاه کردم، پدرم را ندیدم. او رفته بود و من مانده بودم با بار سنگینی که بایستی به دوش می‌کشیدم.»

گروه‌ها: اخبار, تازه‌ها, جمع‌خوانی, شهر کوچک ما - احمد محمود, کارگاه داستان دسته‌‌ها: احمد محمود, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, شهر کوچک ما, کارگاه داستان‌نویسی

تازه ها

گریز از عشقی ویرانگر

من و پدرم در یک جبهه نیستیم

سایه‌ی پدر بر شاخه‌ی مو آویزان

«طویله‌سوزی» روایت بلوغ سارتی اسنوپس

دوراهی بی‌فرجام

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد