کاوه فولادی نسب

وبسایت شخصی کاوه فولادی نسب

  • کاوه فولادی نسب
  • یادداشت‌ها، مقاله‌ها و داستان‌ها
  • آثار
  • اخبار
  • گفت‌وگو
  • صدای دیگران
  • کارگاه داستان
    • جمع‌خوانی
    • داستان غیر ایرانی
    • داستان ایرانی
  • شناسنامه
  • Facebook
  • Instagram
کانال تلگرام

طراحی توسط وبرنو

سرخ، مثل افق در غروب

۱۸ بهمن ۱۴۰۰

نویسنده: سیده‌زینب صالحی
جمع‌خوانی داستان کوتاه «باد بادآورده‌ها را نمی‌برد»، نوشته‌ی نادر ابراهیمی


«باد بادآورده‌ها را نمی‌برد» انگار شعر بلند عاشقانه‌ای است که نادر ابراهیمی آن ‌را در قالب داستانی به نثر درآورده. کلمات این داستان شاید آن‌قدرها آهنگین نباشند، اما این محتوا و نحوه‌ی گسترش آن حول درون‌مایه است که خاصیت شاعرانگی را در تاروپود داستان می‌تند؛ البته نثر مزین و ادبی ابراهیمی هم این شاعرانگی را تقویت می‌کند. در داستان «باد بادآورده‌ها را نمی‌برد»، برخلاف برخی دیگر از آثار ابراهیمی، این زبان آراسته گرچه مانع لحن‌سازی مناسب با سن و شرایط قومی برای شخصیت‌ها شده، اما در تناسبی نسبی با مفهوم موردنظر نویسنده قرار می‌گیرد و روایتی شیرین خلق می‌کند.
در صحنه‌ی ابتدایی، سرخی افق پیش‌آگاهی ظریفی از رد خون در داستان می‌دهد. نیم‌خطی پیش می‌رویم و به اولین نشانه می‌رسیم: «پارسال من یک دختر داشتم.» حالا خواننده هم می‌داند کجا باید دنبال رد خون بگردد و هم از غم عمیق مرد ترکمن آگاه می‌شود. قدرت نویسنده از همین تک‌جمله که بعد‌ها به‌دفعات در داستان تکرار می‌شود، خودش را نشان می‌دهد. این جمله در کمال سادگی و با کمترین کلمه‌ها، نهایت غم را جوری تصویر می‌کند که از همین ابتدای کار به قلب خواننده چنگ بزند. این اولین ماجرای عشقی داستان است؛ ماجرای عشق پدر به دختر؛ ماجرایی که داستان با آن شروع می‌شود. اما اوج این عشق کجاست؟ آن‌جا که پدر برخلاف همه‌ی سنت‌ها و فشارهای قومی می‌گوید: «کاش برده بود، اما نکشته بود»؟ نه، این از آن جنس عشق‌هایی نیست که فقط یک اوج داشته باشد. نادر ابراهیمی با هر بار تکرار جمله‌ی «پارسال من یک دختر داشتم»، یکی از اوج‌های این عشق و غمی را که هر روز بر روح پدر سنگینی می‌کند، با هنرمندی برای خواننده به تصویر می‌کشد.
ما در داستان از خود دختر چیز زیادی نمی‌فهمیم یا عمل خاصی نمی‌بینیم. این انفعال دختر بیشتر از آن‌که ویژگی زن‌ها در داستان‌های ابراهیمی باشد، نشانه‌ای است که او با آن، محدودیت‌ها و فشارهای قومی روی آن‌ها را نشان می‌دهد. در داستان می‌بینیم که زنان پابه‌پای مردان قالیچه می‌بافند، بزها را به صحرا و اسب‌ها را به آخور می‌برند، آتش روشن می‌کنند و بسیاری کارهای دیگر. اما اگر عاشق شوند یا برای عشق گریه کنند یا حتی اگر هیچ‌کاری نکنند هم، همیشه پدر یا قلیچی هست که باید بترسند نکند با تیر بزندشان. شخصیت زن دیگری که در این داستان وجود دارد، آلنی است؛ مادربزرگ دختر که به‌واسطه‌ی شرایط سنی‌اش از اقتدار و احترامی دست‌وپاشکسته، اما لااقل بیشتر از دختر برخوردار است. ابراهیمی داستان عشق دختر را از زبان آلنی برای خواننده نقل می‌کند. این روایت غیرمستقیم به نویسنده کمک می‌کند تا داستانش در دام احساساتی‌گری نیفتد و اثرگذاری قدرتمندتری داشته باشد.
در داستان کمی جلوتر که می‌رویم، صدای آواز غمگین قلیچ را از دل صحرا می‌شنویم. حالا به‌جای تک‌جمله‌ای که با تکرار شدن در داستان معناسازی می‌کند، با شعری بلند و دنباله‌دار روبه‌رو می‌شویم؛ آوازی بومی که بندهای مختلفش در جای‌جای داستان می‌آیند و بازتاب لطافت عشق قلیچ به دختر می‌‍شوند. نوبت به ماجرای عشق قلیچ به دختر می‌رسد؛ به گزل. گزل مرده. تمام چیزی که از عشق پدر و قلیچ نصیبش شده، گلوله بوده و حسرت آن‌ها پس از مرگش. قلیچ دختر را در شب عروسی‌اش کشته؛ گزل آخر گزل او بوده، چطور می‌توانسته ببیند دست کس دیگری در صحرا بهش می‌رسد؟ قلیچ اما با این کار آرام نگرفته، حالا فقدان روح او را می‌سوزاند. هر شب سوار اسب می‌شود و می‌آید تا نزدیکی‌های چادر گزل، تار می‌زند و آواز می‌خواند. گزل حالا تنها شده، نه گزل قلیچ است و نه گزل هیچ‌کس دیگر.
قلیچ به‌انتقام کشته می‌شود، اما پس از مرگ هم آرام نمی‌گیرد؛ چیزی از او باقی مانده که هرشب از صحرا می‌گذرد و برای تنهایی خودش و گزل آواز می‌خواند. این‌جاست که ابراهیمی داستانی را که در رئالیسم شروع شده بوده، به‌کمک المان‌ها و افسانه‌های بومی قوم ترکمن، در فانتزی و خیال و وهم به پایان می‌برد؛ گویی حتی حالا که نه چادر گزل سرپا مانده و نه خود آقای ابراهیمی، قلیچ هنوز شب‌ها سوار اسب در ترکمن‌صحرا می‌چرخد، تار می‌زند و برای گزل آواز می‌خواند.
«گزل صحرای من بی‌ تو چقدر خالی است.
گزل گندم‌های من بی‌ تو هیچ‌وقت زرد نمی‌شود.
گزل آسمان من بی تو چقدر بی‌ستاره است.
گزل تنها… گزل… تنها…»

گروه‌ها: اخبار, باد بادآورده‌ها را نمی‌برد - نادر ابراهیمی, تازه‌ها, جمع‌خوانی, کارگاه داستان دسته‌‌ها: باد بادآورده‌ها را نمی‌برد, جمع‌خوانی, داستان ایرانی, داستان کوتاه, کارگاه داستان‌نویسی, نادر ابراهیمی

تازه ها

دوراهی بی‌فرجام

من یک انسانم، نه بخشی از یک کلونی

تنها انسان بودن کافی است*

شکستن جام مقدس عشق

من هم دیو هستم!

لینک کده

  • دوشنبه | گزیده جستارها و ...
  • ایبنا | خبرگزاری کتاب ایران
  • ایسنا | صفحه‌ی فرهنگ و هنر

پیشنهاد ما

درخت سیاست بار ندارد