نویسنده: زهره دلجو
جمعخوانی داستان کوتاه «بین دو دور»، نوشتهی ناصر تقوایی
همیشه از مشتزنی بدم میآمده. دوتا آدم همدیگر را تا سرحد مرگ میزنند که تماشاچیها کیف کنند و سر شرطبندی پولی هم به جیب بزنند. مشتزنی در ذهن من مسابقهای است که برنده ندارد؛ مشتزنها اول توی زندگی میبازند و بعد مشتزن میشوند. حالا تصور کن توی مشتزنی هم ببازند. تماشای باخت آدمهای بازنده اصلاً تماشا ندارد.
ناصر تقوایی در داستان «بین دو دور»، مخاطب را به تماشای مسابقهی مشتزنی وامیدارد. او طوری داستان را شروع میکند و ادامه میدهد که مخاطب تازه بعد از تمام شدنش میفهمد گول خورده و با پای خودش رفته تماشای مسابقهی مشتزنی؛ آنهم نه مسابقهای عادلانه و برابر؛ مسابقهی انسان با طبیعت: خورشیدو دربرابر کائنات. زمین رینگ مسابقه است و باران، حریف پرصدای خورشیدو در کافه گاراگین، او را به گوشهی رینگ رانده. مسابقه را عاشور برایمان گزارش میکند. دیالوگها که پیشبرندهی داستان و ابزار شخصیتپردازی هم هستند، کوتاه و پینگپونگی تنظیم شدهاند؛ دقیقاً شبیه مشتهایی که دو حریف بههم میزنند. خطهای کوتاه زیر در ظاهر داستان هم حالت مشتهای پیدرپی و سریع دو رقیب را تداعی میکند:
«پرسید: هنوز میباره؟
– هنوز میباره.
گاراگین گفت: شاید تا صبح بباره.
خورشیدو گفت: نمیباره.»
در این صحنه گاراگین و عاشور در کنار قطرههای باران میایستند و بیآنکه بدانند، هرکدام ضربهای حوالهی خورشیدو میکنند. بعد پیرمرد وارد میشود و با دیالوگ «دیگه داره بند میآد.»، طرف خورشیدو میایستد. گاراگین که همچنان از ماجرا بیخبر است، اصرار دارد که «بند نمیآد. تا صب میباره.» وقتی حریف میغرد و رعد همهجا را روشن میکند، خورشیدو فقط میتواند مشت ضعیفی بزند به شیشه و برگردد: «مثل مشتزن بازندهای که… همهی نیروهای ذخیرهی تنش را تلپی به دستکش حریف میکوبد.» بعد هم ازناافتاده یله میدهد به پیشخوان و دستهایش را به دو طرف باز میکند. خورشیدو با پیشانی عرقکرده در این صحنه مشتزن کتکخوردهای است در گوشهی رینگ که به صورتش آب پاشیده باشند. پیرمرد با زدن به پشت خورشیدو و دلداری دادنش که «بند میآد.»، هنوز طرف خورشیدو ایستاده است. خورشیدو اعتراف میکند: «همهی زمستون بش باختهم» و جری میشود که این بار میزندش و مسافرها را هرطورشده از راه دریا میبرد کویت. از این لحظه به بعد معلوم میشود پیرمرد هم طرف خورشیدو نبوده؛ وقتی تعداد مسافرها را یکی کمتر میگوید و وقتی میفهمیم خودش بوده که مسافرها را ترسانده و عزمشان را برای رفتن از بین برده تا خودش هم مجبور نشود در این باران راهی دریا شود. خورشیدو مشتی روی پیشخوان میزند و صدای برخورد لیوان وارونهی روی بطری به بدنهی آن، زنگ آخر رینگ را مینوازد.
او میرود تا لنجش را در تاریکی شب به دریا بیندازد و یکتنه در برابر قطرههای باران که بیامان به عرشهی لنج میکوبند بایستد؛ و ما عاقبت نمیدانیم خورشیدو بازهم باخت خواهد داد یا نه؟ اما چراغی در ذهنمان روشن میشود که چه کسانی باعث میشوند آدمهای شبیه خورشیدو تن به چنین مسابقهی ناعادلانهای بدهند؟