نویسنده: فاطمه حاجیپروانه
جمعخوانی داستان کوتاه «بین دو دور»، نوشتهی ناصر تقوایی
داستان «بین دو دور» روایتی موجز از گفتوگوهایی کوتاه و ساده است که در فضای نیمهتاریک میکدهای در شبی بارانی رخ میدهد. شروع داستان بینظیر است. راوی از گرهافکنی اصلی به داستان وارد میشود؛ یعنی از جایی که خورشیدو خبر پشیمان شدن مسافران را از پیرمرد میشنود. کار خورشیدو قاچاق انسان است و پیرمردْ دلالِ قاچاق. او برای خورشیدو خبر از پشیمان شدن بیستوشش مسافری میآورد که از قاچاق شدن در شب هولناک دریا ترسیدهاند. اینجاست که با خشم و پریشانی خورشیدو، کشمکشی در داستان به جریان میافتد.
راوی دور نشسته و فقط نگاه میکند و روایت؛ نه دخالتی در روند داستان دارد و نه روایتی از ذهن شخصیتها. اما آنقدرها هم ناشناس نیست؛ او خورشیدو را خوب میشناسد، شب هولناک دریا را هم.
نکتهی تحسینبرانگیز داستان «بین دو دور» دیالوگهایی هستند که بهخوبی و بدون دادن اطلاعات بیشازاندازه، پیرمرد و خورشیدو را شخصیتپردازی میکنند و نیز اینکه راوی دیالوگها را با توصیفها و تصویرها بهشکلی متناسب میآمیزد و داستانی میسازد شبیه به برش کوتاهی از یک فیلم بلند. از مجموع اطلاعات کافی و مناسبی که دیالوگها به ما میدهند، به نکات جالبی درمورد پیرمرد میرسیم: اینکه یحتمل، پیرمرد خودش مسافرها را منصرف کرده. او ترسو است و بعد از «شش سال هنوز فقط حرف از رفتن میزند». او «زبانباز» است و «هرشب یکی را تیغ میزند». در جریان گفتوگو با خورشیدو، اول میگوید که «چندتایی» از مسافرها پشیمان شدهاند، کمی بعدتر میگوید «هر بیستوشش نفر ترسیده» و جا زدهاند. وقتی هم که خورشیدو میگوید «خودت منصرفشان کردهای»، راوی صورت پیرمرد را با «زردی» و دستهایش را با «لرزه»هایی محسوس، توصیف میکند.
شخصیت محوری داستان، «خورشیدو» هم ازخلال دیالوگها، تصویرها و فلشبکهای بهجا، توسط راوی پرداخت میشود. درعینحال، روشن میشود که عاشور خورشیدو را خوب میشناسد، با پیشینه و خلقوخویش آشناست و بهخوبی هم او را درک میکند: «گاهی چیزی در تن آدم هست، قویتر. و این است که عرق کاری نمیشود. این بد چیزی است، بدترین چیز دنیا همین است که آدم مست نکند، هرچه بخورد مست نکند و…» بهعبارتی، رنج و پریشانی خورشیدو، قویتر از آن است که او آن شب بهراحتی مست شود.
دریا در کشمکش ذهنی خورشیدو، جایگاه جالبتوجهی دارد. خورشیدو «جنده» میخوانَدش؛ گویا برای مردی که بخشی از عمرش را کارگر اسکله بوده و حالا لنجدار است و کارش گیر مسافرها، دریای طوفانیْ حکم معشوقهای را دارد که تمام طول زمستان، با باران درهم آمیخته، طغیان کرده و حالا آنقدر وحشی شده که مسافرها، پا پس کشیدهاند:
«پیرمرد به خورشیدو گفت: بهشون بگو چه شکلی میشه.
ـ چی؟
ـ دریا وقتی بارون میآد.
ـ جنده.»
و در جای دیگر:
«چشم خورشیدو به باران پشت شیشه بود. گفت: “همهی زمستون بش باختهم.“»
امشب خورشیدو بین دو دور باختن است: یک دور از باران و آسمان، یک دور از دریا و مسافران.
در پایان داستان، او دیگر فقط یک مشتزن بازنده نیست؛ آدم کتکخوردهای بعد از دعوا هم هست. او که «مشتزن خوبی نبود؛ ولی توی دعوا خوب مشت میزد»، حالا حتی در دعوا هم خوب نزده؛ کتکخورده و بازنده، نه شبیه آدمهای مست، که رنجور، رنجی قویتر از مشروب، میکده را ترک میکند؛ رنج ناامیدی، نداری و فقر که در زندگی کارگری ساکنان سواحل نفتخیز، بدقوارهتر از هر جای دیگری خودش را نشان میدهد؛ رنج آدمی که ابتدای داستان میخواست پول عرق پیرمرد را هم حساب کند، اما در پایان، حتی هزینهی عرق خودش را هم نمیدهد، یا ندارد که بدهد و بدهکار از عرقفروشی بیرون میرود.
حالا دیگر خورشیدو رفته ولی عاشور، بیتوجه به حرفهای پیرمرد، همچنان به خورشیدو و سفر نرفتهاش فکر میکند: «…نگاه میکردم به شیشه، برق که میزد، بارش دانهها را در نور میدیدم. و رعد انگار صدای قطرهها بود که وسط دریا و در شبی تاریک، به عرشهی لنجی میریخت.»
*. از شعر «شب و نازی، من و تب»، حسین پناهی