نویسنده: فاطمه حاجیپروانه
جمعخوانی داستان کوتاه «ترس»، نوشتهی امین فقیری
چه کسی گفته که قهرمانها نمیترسند؟ وقتیکه کوه در تاریکی، بههیبت گاوی نشخوارکننده روبهرویت ظاهر شود و شکاف کوه به دهان باز مردهای بماند که از سیاهی سایهها و سفیدی برف و مهتاب پر شده باشد، قهرمان هم که باشی، میترسی؛ مخصوصا وقتی لای هر شکاف کوه درخشش چشمهای حیوانی درنده را احساس کنی.
داستان «ترس» نوشتهی امین فقیری، پژوهشگر، داستاننویس و نمایشنامهنویس معاصر است که در نخستین مجموعهداستان او بهنام «دهکدهی پرملال» منتشر شده. فقیری در کنار محمود دولتآبادی، یکی از نخستین نویسندگان داستان روستاست، که در سال ۱۳۷۶ برندهی لوح زرین بهترین نویسندهی بیست سال داستاننویسی ایرانی شد.
«ترس» همانطورکه از نامش پیداست، سراسر روایتگر دو گونه ترس است. ترس نخست که در نیمهی اول داستان توصیف میشود، ترس جان است؛ یا بهتر بگوییم: ترس از دست دادن جان. نویسنده در توصیف این ترس از مظاهر رعبآور طبیعت در شب بهره میبرد و در این کار آنقدر ماهرانه عمل میکند که ماه و جویبار و برف و درخت، بههیچوجه شکلوشمایل شاعرانه و دلکشی ندارند؛ بلکه همگی در کار توصیف وحشتبار سیاهیها و سفیدیهای تنگهی ترس هستند. ترس اول ترس از دست دادن جان است؛ ترسی که به شکاف تاریکی در دل دره پناهت میدهد و دهانت را طوری میبندد که اگر بلندترین فریاد عمرت را هم بزنی، صدایی از حنجرهات بیرون نمیزند؛ ترسی که چشمت را میدرد و قلبت را از سینهات بزرگتر میکند: ترس صنم در تاریکی عمیق شکاف تنگه، زیر سفیدی غلیظ نور مهتاب، ترسِ جان است. و آدمی چقدر در این ترس، تنهاست: زن صدا میزند و صدایش به مرد نمیرسد. مرد میرود و برمیگردد و صدایی از زن نمیشنود. ولی بههرحال این ترس تمام میشود. ختم میشود؛ یا به هلاکت یا به نجات.
اما ترس دومی هم هست که نه تمامی دارد نه نجاتی؛ و همیشه به هلاکت ختم میشود. نویسنده در نیمهی دوم داستان، این ترس دوم را توصیف میکند: ترس از رسوایی ناموس، ترس از آبرو. ترس از پچپچ مردم: خرس. خرس و سنگینی نگاههایشان: افسانهی خرس نر و زن. ترس از همهمهها و افسانههایشان: «با زبان زبرش آنقدر کف پای زن را لیس میزند که دیگر زن نمیتواند روی زمین بایستد.» ترس دوم که در جامعهی مردسالار غیرت نام دارد، آنقدر بزرگ است که قهرمان قصه را که تمام شب گذشته برای نجات صنم، تاریکی هولناک تنگه را بالاوپایین رفته، به تکهسنگی استحاله میکند؛ تکهسنگی که هقهق گریههای صنم در او اثر ندارد؛ گویی که اگر صنم مرده بود، برای هردوشان بهتر بود.
همیشه قفل خرافه بر کلون عقل محکم است و زمانی که پای ناموس و غیرت و آبرو وسط باشد، خرافهها گزارههای واقعی میشوند: اینکه زنی شبی تا صبح با خرس نر خلوت کند، آنقدر باورپذیر میشود که قرهمحمد از ترس آن، خود را ناگزیر از طلاق دادن صنم میبیند و زندگی و خوشبختی هردوشان را بهبهای پانزده گوسفند گوشتی، به باد فنا میدهد. تصویر پایانبندی بینظیر داستان، یعنی اندوهی که در نگاه حسرتبار قرهمحمد موج میزد، گواه همین ناگزیری و بیچارگی است: «تا از پیچ کوچه ناپدید شوند، قرهمحمد با اندوه خرامیدن زنش را تماشا میکرد.»